مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم» ثبت شده است

هیچ موقع اندازه ی الان حس عدم موفقیت نداشتم. چرا اینقدر جوون میکنم کارا جلو نمیره :( سال جدید اومد پروژه هام تموم نشد.

۷ نظر ۲۴ آبان ۰۲ ، ۰۹:۲۹
آی دا

تو این دو سال و خورده ای که اینجام، مامان سه یا چهار بار رفته اتاق عمل به عناوین مختلف. چیزی که وقتی من ایران بودم اصلا اتفاق نمی افتاد.

دیروز مجدد عمل شد و با اینکه عملش عمل باز نبود، کلی اذیت شده و درد کشیده...

خداروشکر خواهرم هست ازش مراقبت کنه. اما مامان مدام دلتنگی منو میکنه و الان که کمی حالش بهتره و بهش زنگ زدم میگه میدونی پرستارم اسمش آیداست...

غروب اول رفتم داروخونه گفتم دکترم یه هفته ست دارومو فرستاده چرا تکست نمیدین بیام دارو رو پیک آپ کنم؟ گفت عه آماده ست و اینا. دوباره شماره تو وارد کن تکست بیاد...

بعد شیر خریدم و جعفری و گشنیز و چندتا موز (که میدونم میمونه و میگنده).

از موقعی که خونه رسیدم تا وقت شام عکس های مامانم و کلا ایران اومدنمو نگاه کردم و چند فصل گریه کردم. 

شام سوپ و سالاد و حمص خوردم که همه ش به نظرم بدمزه بود اما من چاقم و نباید غذای چرب و کربوهیدراتی بخورم.

بعد دوباره اسلایدها رو چک نهایی کردم و به استادم اطلاع دادم (واقعا کی این قضیه تموم میشه؟). 

بعد رفتم حموم تا حداقل یک غمگین خوشبو باشم تا یک غمگین چرکول.

نزدیکای ۱۲ شب بخاطر اینکه سرگرم شم و فکر و خیال نکنم رفتم چند تا کتلت درست کردم برای فردا ناهارم ببرم دانشگاه. سبزی ها رو هم شستم.

ساعت‌ یک شبه. بخوابم صبح دوباره قبل ۹ باید دانشگاه باشم...

 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۳۷
آی دا

 بیشتر جمعه و شنبه رو روی کارکشن های پروپوزال کار کردم. تقریبا تموم شد. امشب (یکشنبه شب) اسلایدها رو کمی دستکاری کردم و فردا دیگه کاملا تمومه، بعد میگم استادم چک کنه. این پنجشنبه نه، پنجشنبه ی بعدی قراره برای بچه های ازمایشگاه به شکل تمرینی ارائه بدم.

دلم؟ گرفته. ازدواج بازی سختیه. چون دیگه تنها مشکلات خودت نیستن. مشکلات طرف مقابل هم هستن که اگه تو کمی مسئولیت پذیر باشی، حسابی درگیرش میشی. حالا اگه مثل من بیش از اندازه مسئولیت پذیر باشی، دیگه فاتحه ت خونده ست.

بعضی اوقات دلم روزای گذشته رو میخواد که فارغ از غم دنیا، مامانم میپخت و از هر طرف بهم پول تو جیبی میرسید.

الان چی؟ نه تنها مسئولیت هام هزار برابر شده، به خیلی چیزای دیگه هم باید فکر کنم که همه چی جور در بیاد.

این پیج های اینستاگرامی چی ان؟ چرا فقط ما مژه های بلند و ناخن های مرتبشون و دیت های عاشقانه و رستوران رفتن های مداومشون رو دیدیم؟

یا از شانس گند من بود که بعضی اوقات از فرط دغدغه ی فکری حس میکنم نفسم بالا نمیاد، یا اونا زیادی خوشبخت/زیادی فیک هستن.

وجود همراه و همدم خوبه. اما اگه فکر میکنین همه چی گل و بلبل ه و فقط لاو میترکونین کور خوندین.

 

+خیلی مریضم.

 

۱ نظر ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۰۸
آی دا

الان که این متن رو مینویسم دیگه ۳۲ ساله ام چون هفته ی پیش تولدم بود. همینطور دانشجوی سال سوم دکترا هستم که ته تابستون امتحان کاندید دکترا داره (اعضای کامیتی معلوم شدن و امروز فرم نهاییش رو پر کردم و فرستادم).

برنامه برای ماه های آتی اینطوره اگه خدا بخواد: وقتی ترم تموم بشه با پژمان میریم شیکاگو. من تا حالا شیکاگو رو ندیدم (البته کلا هم فقط به جز راچستر، بوستون و سینسیناتی رو دیدم). بعدشم احتمالا میریم ایندیانا پلیس، اما مطمین نیستم. 

بعد ته تابستون که امتحانه. بعدش اکتبر با استادم میریم ایالت Nevada برای کنفرانس.

.

این یک ماه که ترم تموم بشه احتمالا خیلی پرکاره. بعد دوباره تابستون کار کردن رو پروژه ها و همزمان رو امتحان.

خارج زندگی کردن برای خیلی ها نشون از یه زندگی مرفه و خرما بیا دهن من هست. البته این تقصیر بلاگرهای خارج نشینه. همین الان من تو خطوط بالا اسم چند تا شهرو گفتم که قند تو دل هر کسی اب میکنه اما دیگه کسی نمیدونه چقدر بدو بدو و فشار و استرس و رقابت و تلاش پشت هر یه روز نهفته ست (اینجا درسته دیگه مشکل خورد و خوراک پوشاک نیست، اما فضای رقابتی سنگینه و اگه بخوای خودتو بالا نگه داری مستلزم تلاش بالاست)

امروز استادم برای بار هزارم بهم تاکید کرد که فوق العاده ام :( و نیاز نیست اینقدر به خودم استرس وارد کنم.

وقتی کسی ازم تعریف میکنه من بیشتر حالم بد میشه و هی فکر میکنم اگه روزی افت کنم چی (البته میدونم این از کجای زندگی گذشته ام نشات میگیره... اون ماه های سیاه تو دوران لیسانس که منو خونه نشین کرد و باعث افت تحصیلی شدیدم شد و تبدیلم کرده بود به یه دختر چاق و افسرده... یه دختر بدبخت که یهو نمی تونست راه بره و دستاش حتی نمی تونست یه شکلات باز کنه یا خودکار دست بگیره......)

تروماهای روحی آدما هیچوقت خوب میشه؟ مشاور و قرص و دارو میتونه بهترش کنه؟ من بعید بدونم.

ظاهرا خوشحال و موفق و زیبام، اما درونم از گذشته زخم خورده، زخم هایی که بعیده هیچ وقت کاملا خوب بشه. من هیچ وقت نتونستم از گذشته عبور کنم.

۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۴
آی دا

یه قضسه مسخره پیش اومده که اعصبامو مدتیه به هم ریخته :(((

اینجا می نویسم شاید فرجی شد حل شدش.

قضیه اینه که من همون چند ماه پیش پول مالیاتمو پرداخت کردم. بعد دیدم هی نامه میاد که چرا پرداخت نشده. بعد میبینم که تو سیستم با اینکه قبض پرداخت وجود داره، اما آپدیت نشده پرداحتم :( از طرفی هیچ بدهی هم نشون نمیده تو اکانتم.

هی حالا من تلاش کردم حلش کنم و با اون شرکته تماس گرفتم و تو سامانه مدارک بارگزاری کردم، اما تا حالا نتیجه نگرفتم.

میون این همه شلوغی غصه ی اینم دارم :(((

اینجا پرداخت مالیات خیلی مهمه و اهمیت داره.

امشب یه شماره تلفن پیدا کردم، بلکه بتوتن باهاشون تماس بگیرم. نه نمیشه راحت باهاشون تماس گرفت، نه اداره ای چیزی هست آدم حضوری بره پیگیری کنه.

خدایا من خیلی خسته ام، چرا کمکم نمیکنی که حداقل سر اینجور چیزا غصه نخورم :(((((

 

۲ نظر ۱۸ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۹
آی دا

تا حدود یک ماه دیگه میشه یک سال که من اینجام.

امروز رفتم و خونه ام رو تمدید کردم تا سال بعد هم اینجا باشم.

یک ساله که شوهرم‌ رو ندیدم.

دوستم بعد از اتفاقی که براش افتاده حاضر نیست باهام حرف بزنه و من قیافه ش رو یادم رفته. و راستش دیگه تلاش بیخودی هم نمی کنم که همه چیز مثل سابق شه و برام مهم هم نیست.

قطع شدن ادما، تموم شدن روابط، کمرنگ شدن خاطره ها، همه ی اینا برام اتفاق افتاده، و حس می کنم تبدیل به ادمی شدم که منبعد هیچی برای از دست دادن نداره.

همون جمله که ادمی که از طوفان بیرون میاد، دیگه همون ادمی نیست که بهش ورود کرده بود.

۱ نظر ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۴۳
آی دا

پس من چرا حالم خوب نمیشه؟ چرا اینقدر غمگینم؟ فقط مشکلم تنهایی ه؟

من چمه؟

چرا خوشحال نیستم؟ چرا غم دارم؟

چرا یه چیز انگار ناقصه؟

میخوام همه چیزو تموم کنم. یعنی دلم میخواد. اما چرا نمیشه؟

۲ نظر ۲۸ دی ۰۰ ، ۱۹:۴۷
آی دا

تنهام

تنهام

تنهای تنها.

پژمان تلاش میکنه روزهام رو پوشش بده. اما مگه تماس تصویری و صوتی به پای حضور میرسه؟

همینکه هست و حرفامو میشنوه خداروشکر.

اما از لحظات مسمومی که هیچکی نیست یه اب دستم بده نگم برات. لحظاتی که وارد خونه میشم و همه جا تاریک تاریک ه. لحظاتی که یه فقط یه حضور برام کافیه، حتی اگه یه گوشه بشینه و حرف نزنه...حس می کنم اسم این روزام تلاش برای بقا باشه.

این روزها همش ناخوش بودم. دارم تلاش میکنم اتاقمو تبدیل به یه جای دوست داشتنی کنم که تنهایی تو روزای سخت و طاقت فرسای مریضی اذیتم نکنه.

حس می کنم روحی ضعیف شدم.

زیر چشام گود شده و خدایا، حس می کنم دیگه نمی تونم ادامه بدم....

۲ نظر ۱۹ دی ۰۰ ، ۰۷:۳۰
آی دا

شب دوم عذاب واقعی.

کیپ بودن بینی که نمیذاره نفس بکشم

اشک ریختن مدام چشم

ابریزش بینی

درد چشم

عطسه و سرفه

مدام سرد و گرمم میشه.

 

حالم اصلا خوب نیست و ظاهرا سِرُمی که غروب زدم چندان فایده ای نداشته.

یک ساعت پیش اندازه یک گالن اشک ریختم و حس میکنم توانایی دارم تا صبح هم اشک بریزم.

هرچند اگه الان مطلع بشم ویزام اومده تمام علایم بالا رو میتونم ندید بگیرم و برقصم.

۶ نظر ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۰۴
آی دا

کاش فردا اون روزی بود که مهمون داشتیم و مامان از الان قرمه سبزی رو بار گذاشته بود. زعفرونو دم کرده بود و داشت میوه ها رو برای فردا شب می شست. کاش همون دختری بودم که برای مهمونی فردا شب و اینکه سالادش رو من درست کنم ذوق داشتم و هرچند اگه مثل همیشه سالادها سر سفره دست نخورده باقی می موند، خوشحال بودم که حداقل یک سهم کوچیک تو قشنگ تر کردن سفره داشتم.

دلم یه مهمونی می خواد که توش نوجوون باشم. نه اظهارنظرها در مورد آینده م نگرانم کنه، نه نگران نیش و کنایه ی این و اون باشم و نه کل مهمونی بابت حرف های کنایه دار و به ظاهر شوخی کوفتم بشه.

من دیگه تبدیل به اون نوجوون شاد و سر حال نمیشم که پنجشنبه عصرها وقتی از مدرسه برمیگشت کف اتاق دراز می کشید و رضا صادقی گوش می داد و چشاش رو می بست و خیال پردازی می کرد. من دیگه به اون روزای شاد و بی دغدغه بر نمیگردم.

حس می کنم اون چیزی که می خواستم نشد و خب لعنت به همه ی نشدن ها.

 

۳ نظر ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۸
آی دا

امشب برگشته بودم خونه تا با مامان فیلم ببینم.

اما تمام ساعت ها رو توی اتاق کز کردم و بغض قورت دادم.

از چیزی که هستم راضی نیستم. جمله ی سهل اما غامضی هست.

چه غلطی کردی ۲۹ سال زندگیتو دخترم؟ هیچی؛ تمام زندگیم سعی کردم مودب، فهمیده و با شعور باشم. 

به قول زنعموی خدابیامرزم گه خوری اضافه.

 

۱ نظر ۲۹ دی ۹۹ ، ۰۱:۴۴
آی دا

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

جدا از این ضوابط باشه این دل

ازین بدتر نشه رسوایی ما

که تنهاتر نشه تنهایی ما

 

 

+هر وقت شدیدا غمگینم دلم میخواد از همه جا خودمو حذف کنم ..........

 

 

 

۱ نظر ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۲:۲۷
آی دا

دلم گرفته و شدیدا احساس شکست می کنم تو همه ی ابعاد زندگیم.

مجبور شدم به خودم فحش بدم و حرفای زشت روونه ی خودم کنم تا بخوام حرفامو توجیه و اثبات کنم.

شان و منزلت انسانی خودم رو چرا پایین اوردم؟

فقط بخاطر سلامتی کسی که هیچ ارزشی براش ندارم...

حس می کنم بعضی چیزا رو هیچ وقت نمی تونم ببخشم، هر چند به ظاهر لبخند بزنم.

چه روزگاری بود برای خودم ساختم؟

 

 

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۱
آی دا

نگرانی مثل یک هیولای دوسر رویم چنبره زده

نمیکشد، فقط زجر میدهد

امشب شاید پنج دقیقه چشم هایم را روی هم گذاشتم. هیولای دو سر دستور داد بروم فیلترشکن روشن کنم، تلگرام باز کنم و سری به گروه و کانال ویزا بزنم.

هیچ خبر جدیدی نیست که نیست. حالا هم خوابم پریده، هم هیولا موذیانه میخندد، هم دلگیرم از اینکه حتی هیچ جایی نیست که راحت تویش بنویسم یا حرف بزنم.

 

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۶
آی دا

بهرحال خیلی خوبه که اینجا وجود داره و دلزدگیم از عالم و آدم رو میتونم اینجا هر چند به صورت خفیف بروز بدم.

بچه ی آخر بودن هزار تا گرفتاری داره، هرچند فقط نکات مثبتش به چشم بقیه بیاد.

بچه های آخر هزار تا بزرگ تر دارند. از خود پدر و مادر گرفته، تا خواهر برادرهایی که بزرگشون کرده، حتی در مواقع وخیم تر فامیل هم ادعا میکنن که مثلا روزی که فلانی بدنیا اومد من اومدم اولین نفر ملاقاتش پس نظر من هم شرطه.

بچه های آخر باید کوله باری از تجربه باشند، چون خواهر برادرهاش اندازه دایناسور سن دارند و به راحتی میتونن از الفبای زندگی تا ملودی جهنم رو بهش آموزش بدن.

بچه های آخر باید برای هر چیز از همه اجازه بپرسن و نظر همه رو جلب کنن.

بچه های آخر دقیقا نمی دونن چه گهی بخورن چون هر حرکتی کنن خلاصه یه نفر هست که خوشش نیاد، و بعد از ازدواج این در مورد شوهرشون هم صدق می کنه.

بچه های آخر خاطرخواه های زیادی دارن، و همونطور که گفتم، چون همه ادعا دارن فرد آخر خانواده رو بزرگ کردن و براش زحمت کشیدن، پس باید همه جوره دل همه بدست آورده بشه.

بچه های آخر از رشته ی تحصیلیشون گرفته تا رفتارشون با بقیه و انتخاب شغلشون، تا نحوه ی عملکردشون در نکات ریز، حتی انتخاب لباس زیر، باید از سمع و نظر همه بگذره و تصویب بشه.

بچه های آخر همش باید زیادی مودب باشن، باید سر به زیر باشن، باید مراقب باشن، نباید اشتباه کنن، باید از تجربه های بقیه استفاده کنن.

 

 

کاش اجازه داشتم کمی اشتباه کنم.

کاش اجازه ی شکست خوردن داشتم.

کاش اجازه داشتم کمی جلف و سبک سر باشم.

کاش میذاشتن بقیه در موردم هر فکری می خوان بکنن.

 

از حدود 30 سال بچه ی آخری بودن و بله به چشم گفتن خسته ام!

 

خدایا بگذرون این روزا رو.

 

 

۴ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۹
آی دا

تو اینستاگرام به شدت احساس خفقان میکنم

کاش به راحتی میشد فامیل و خانواده رو پاک کرد

۲ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۲
آی دا

امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود.

این حجم از ناراحتی و غصه و اشک های گاه و بی گاهم از کنترلم خارجه.

آه......کاش زنده بودین خواهران و برادرانم.

دریغ و افسوس.

هیچ وقت فکر نمیکردم از کشور و ملیتم اینقدر خجالت بکشم.

گناه ما چی بوده که نباید رنگ آرامش رو ببینیم.

۵ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۰۱:۴۷
آی دا

دارم فکر میکنم که اگه تصمیم بگیرن این قطعی ها ادامه داشته باشه چی.

که مثلا از فرصت ددلاین ها بگذره و من هر روز فقط به بلاگ و بازار و ایتا دسترسی داشته باشم چی.

همه ی کارام مونده. کلی کار دارم که همه شون به سرچ وابسته ان. درس خوندنم هم.

می دونم فقط من نیستم؛ اما غصه ش یه جوری رو دلم سنگینه که واقعا از خودم متنفرم چرا باید توی این نقطه از دنیا بدنیا میومدم؛ هر چند که خودم بی خبر بوده باشم.

جودی ابوت توی یکی از نامه هاش میگه ادم تا وقتی لذت و طعم چیزی رو نچشیده، فقدان رو متوجه نمیشه. اما امان از روزی که بدونی میتونی چیزی رو داشته باشی....

کاش اون دختر سیاهپوست توی جنگل های افریقا بودم که با حلقه گردنشو میبنده تا گردنش دراز بشه و توی گوش و بینی و لبش حلقه های تزیینیه، خبری از هیچ جای دنیا نداره و راحت زندگی میکنه.

کاش همون دختر آفریقایی بودم اما این روزای پر فشار رو تحمل نمیکردم.

 

+خدایا واقعا هیچ نظری نداری اینقدر بدبختی میکشیم؟ عجیبه اینقدر سکوتت و اروم نشستنت. یه طوفان نوح لازم داریم.

 

۱۲ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۱:۴۱
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۰
آی دا

کاشکی خوشحال تر بودم.

۳ نظر ۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۹
آی دا