مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقای محترم» ثبت شده است

به تاریخ پنجشنبه ۱۴ دسامبر پژمان برگشت راچستر چون امتحاناتش رو تموم کرده بود. با آدریان رفتیم فرودگاه  دنبالش و بعد رفتیم سمت رستورانی که بقیه ی بچه های لب قرار بود بهمون جوین بشن. بعد از شام از بچه ها خداحافظی کردم چون فرداش رو قرار بود ریموت کار کنم و بعدشم قرار بود بریم مسافرت. آدریان همون شب پرواز داشت بره مکزیک ولی ویش و نوزت قرار بود تا ۲۲ دسامبر همچنان برن لب.

شنبه ۱۶ دسامبر پرواز داشتیم بریم فلوریدا، اورلاندو. ما اوریجینالی قرار نبود کلا مسافرت بریم اما میدونستیم با خونه موندن کلی حوصله مون سر میره، پس یه پرواز با قیمت مناسب و یه هتل معقول پیدا کردیم و تصمیم شد این تعطیلات رو اورلاندو باشیم. 

هرچند بازم از لحاظ مالی کلی پیاده شدیم مخصوصا اینکه دو روز موندنمون رو تمدید کردیم. اورلاندو به پارک های تفریحیش معروفه.  به ما خوش گذشت. هوا نسبتا مطبوع بود و ما تو پارک های خیلی قشنگش حسابی بازی کردیم. پارک های دیزنی و یونیورسال رو رفتیم و حسابی خوش گذشت.

جمعه ۲۲ دسامبر برگشتیم راچستر. 

من با اینکه با استادم هماهنگ کرده بودم دارم میرم مسافرت، اما همچنان ایمیل دریافت میکردم. اوایل هی استرس میگرفتم و اعصابم خورد میشد. منتها بعد دیگه کنار اومدم و همون وسطا سه تا از پروژه هام سابمیت شد. 

توی مابقی تعطیلات دو بار مهمونی رفتیم و یه بار مهمون داشتیم که در واقع برای پژمان تولد گرفتم.

امسال اولین سالی بود که بلافاصله بعد از تعطیلات سال نو برنگشتم ازمایشگاه. چون با خودم گفتم قبلش خیلی به خودم فشار اوردم و بذار تا وقتی پژمان هست پیشش بمونم.

این روزای اخر ولی دیگه کلافه شدم از بیکاری و هی نون پختم. هرچند باز ایمیل میگرفتم و تو این فاصله جواب یه پیپرم اومد که ماینر رویژن خورد و دوباره مجدد سابمیتش کردیم؛ اما بازم حس میکردم دیگه باید برگردم ازمایشگاه و کارمو جدی شروع کنم.

این وسط کللللی فیلم و سریال نگاه کردیم. از جمله هری پاتر و ارباب حلقه ها.

پژمان امروز ۸ ژانویه رفت :( هر بار رفتنش برام سخت تر میشه. اصلا نمی دونم چجوری حدود دو سال تنها زندگی کردم وقتی پژمان ایران بود. این به این معنا نیست اختلاف نظر نداریم و همهچی گل و بلبله، اما خاطرات خوش خیلی بیشترن و الان دلم میگیره وقتی نیست به در و دیوار خونه نگاه میکنم. تو بهترین حالت دوباره دو ماه دیگه میتونه بیاد...

امروز دوستامون اومدن دنبالمون و اول رفتیم یه کافه رستوران ترک چای و شیرینی خوردیم بعد پژمانو رسوندن فرودگاه. 

فردا ۹ ژانویه اولین روز کاریم به طور جدی در سال ۲۰۲۴ هست. آدریان هنوز از مکزیک برنگشته، نوزت هم بعیده بیاد، ویش رو نمی دونم.

حسابی افزایش وزن پیدا کردم. باید یه فکری کنم. 

امیدوارم سال جدید برام پر از موفقیت و خوشحالی و سلامتی و دل خوش باشه. به امید خدا.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۰۴:۵۸
آی دا

بعد از چند وقت سلام.

پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری اومد اینجا. ده روزی موند و رفت. ایشالا دوباره تا دو هفته ی دیگه میاد برای تعطیلات کریسمس.

تعطیلات شکرگزاری خوب بود. عموما فیلم و سریال نگاه کردیم. چند باری خرید رفتیم، یه بارم رستوران، یه بارم یه مهمون دعوت کردیم. آها پژمانم مجبورش کردم واکسن های فلو و کووید رو بزنه. 

خود روز شکرگزاری هم برای اولین بار بوقلمون درست کردم و راضی بودم.

هر بار پژمان میره حس میکنم پیر میشم. از شدت اضطراب و ناراحتی نمیتونم تمرکز کنم و به شدت حالم بد میشه. اون روزم که رفت بعدش من رفتم دانشگاه ولی نتونستم تست بگیرم، دستام میلرزید و دهانم خشک میشد و تپش قلب میگرفتم. خوبیش اینه که سریع سعی میکنم خودمو جمع کنم. فرداییش حالم بهتر بود.

تو پست های قبل نالیده بودم در مورد پروژه هام. تا حد خوبی خوب جلو رفتن، اگه اتفاق غیرمترقبه ای نیفته، تا چهارده دسامبر ایشالا سابمیت بشن.

این اخرهفته رو مدام داشتم رو پیپرم کار میکردم. تا حدی که دیروز شنبه سردرد وحشتناکی گرفتم که اصلا خوب هم نمیشد.

فردا باید برم دانشگاه. کلی کار همچنان دارم. همه ش شب های یکشنبه دیگه دلهره ی هفته ی پیش رو رو میگیرم.

اها یه تبلت سامسونگ گرفتم. گرفتم که تشویق بشم کتاب بخونم. اما اینقدر سرم شلوغ بوده فقط تونستم روشنش کنم و اصلا باهاش کار نکردم.

من هنوز فکر میکنم با به دنیا اومدنم حق کسی رو تو دنیا خوردم. شاید یه نفر دیگه ای جای من میبود و حداقل خوشحال تر میبود.

از اینکه استادم ازم راضیه خداروشکر

ازینکه تبلت خریدم

ازینکه پژمان هست

ازینکه هر بار اراده کنم میرم سفر

ازینکه اون قضیه ی بزرگو شروع کردم و خلاصه که به پایان میرسه

ازینکه حداقل داداش و مامانم دوستم دارن

چیزهایی زیادی هست که شکرگزارم بابتشون؛ فقط باید سعی کنم خوشحال تر باشم.

شایدم ماهیت زندگی دوره پی اچ دی همینه و بعدها بهتر بشه همه چی.

 

۴ نظر ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۹:۲۷
آی دا

نمی دونم چرا نمینویسم. از کنفرانس از پروژه هام.

این روزا کمی دیس اپوینتد و دیس کارجد شدم. دلیل چندان محکمی هم نداره و میدونم بعدا بابتش پشیمون میشم.

چیزای خوب میشه اینکه پژمان برای تعطیلات روز شکرگزاری میاد.

امیدوارم تا اون زمان یکی از پروژه ها رو جمع کنم. یعنی من دارم تنبلی نمیکنم اما انگار برخی چیزا باید طول بکشن.

اها یادم اومد یکی از دلایل ناراحتیم چیه. طبق محاسباتم می بایست بتونم برای جایزه ای که پارسال بردم مجدد اپلای کنم. اینطوری که پیش رفت دیگه نمیشه.

یکی از چیزای دیگه که رو اعصابمه یه جایزه ی دیگه ست که براش اپلای نکردم توی کنفرانس، و جایزه رو رندوم به یکی دادن و دختره اصلا تعجب کرده بود چطور جایزه رو برده. استادمم ناراحت بود که چرا اینو اپلای نکردی و جایزهه چون متقاضی نداشته رندوم بدنش به یکی که اصلا نه پیپر داره نه روحش خبر داره.

گفتم کنفرانس. تو کنفرانس هم خوب ظاهر نشدم. بگذریم. با اون سرماخوردگی وسط مسافرتم همه چی سخت تر شد.

بهتره اینقدر سخت گیر نباشم. مگه بقیه دارن چیکار میکنن که من اینقدر به خودم سرکوفت میزنم؟ اما من بقیه نیستم. من جون کندم اینجا باشم.

خب ناله بسه. 

ایشالا تا موقع روز شکر گزاری این پروژهه بسته میشه با کیفیت خوب. و تا شروع سال جدید اون یکی پروژهه.

بهتره شکرگزار و خوشحال باشم. چون پاییز قشنگه پژمان هست من سالمم و غیره و ذلک.

۱ نظر ۰۴ آبان ۰۲ ، ۱۶:۴۶
آی دا

بابت پست قبلی، واقعا ممنونم که بهم فیدبک دادین. پیغامهاتون رو که خوندم خیلی حالم بهتر شد :) مرسی :) الان حالم بهتره.

 

 

میانترم رو 97 شدم، در واقع بالاترین نمره کلاس. قضیه حیثیتی بود، اگه نمی شدم خودمو میکشتم :)) بابت همین نتیجه ی میانترم دو روزه کمتر به خودم سخت گرفتم.

گفتم شنبه و یکشنبه رو خوب استراحت کنم و بعد دوباره برگردم مشکلات پروژه مو حل کنم. برای خودم هدیه هم دونات خریدم.

استادم الحمدالله رفت مسافرت و برای تعطیلات بهاره میتینگ نداریم حداقل. هر چند برگرده انتظار داره کار کرده باشم اما خب باز فشار کار برای این هفته خیلی سبک تر میشه.

 

یه سری خرید انلاین خوراکی کردم یه سری دیگه هم حضوری رفتم گرفتم. در واقع برای پژمان میخوام خورشت بپزم. غذاهای عادی رو خودش درست میکنه اما قیمه و قرمه رو نه.

امشب و فردا باید خریدها رو سر و سامون بدم :) کار مورد علاقه م در واقع!

۲ نظر ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۰۵:۰۰
آی دا

اخر هفته کار خاصی نکردم. یه کد پایتون رو ادیت زدم و هوم ورک سابمیت کردم.

دیگه لپ تاپو بستم و کمی سریالمو نگاه کردم.

پژمان داره بلیط نگاه میکنه برای تعطیلات بهاره که قراره بیاد. کی کمتر از من تو دنیا شوهرشو میبینه؟ 

کلا سابقه ی ۵۰ روز زندگی مشترک داریم:)) ۲۰ روز پاکستان، ۱۰ روز ترکیه، ۲۰ روزم راچستر :|
.

یه کتونی و یه شلوار لی گرفتم برای بهار. دلم میخواد یه دونه دیگه هم بگیرم. همه ش کمبود لباس دارم نمی دونم چرا.

برم تو آمازون دور بزنم ببینم چیزی کلیرنس نخورده.

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۵:۳۵
آی دا

مینویسم تا بمونه که اواخر سال ۲۰۲۲ هی اتفاقای خوب افتاد، هر چند که در طی سال روزای زیادیش چشمام گریون بود.

پول مالیات فدرال رو خلاااااصه برام واریز کردن. اونم بعد از کلی پیگیری و تلفنی حرف زدن و... اینقدر خوشحال شدم که گریه م گرفته بود.

مقاله م اکسپت شد در حالی که انتظار نداشتم اینقدر زود جوابش بیاد. فکر میکنم تو ایشو اول سال ۲۰۲۳ چاپ بشه.

مقاله های قبلی م دو تا سایت تازه خورد که کلی بابتش خوشحال شدم.

و از همه مهم تر، 

پژمان یکشنبه غروب، که میشه کریسمس میرسه پیشم :)

کلی خونه رو اماده کردم و خرید کردم و جا باز کردم براش. تقریبا باورم نمیشه و خوشحالم که تا دو روز دیگه اینجاست.

.

برنامه ریزی بعدیم تمرکز روی جایزه ای هست که دارم براش اپلای میکنم. هر سال به بهترین محقق گروه بایومدیکال جایزه میدن (هزار دلار) و از نظر استادم من شانسم بالاست که ببرم. حتی اگه جایزه رو نبرم، ایرادی نداره، اما تلاشمو براش می کنم.

 

۷ نظر ۰۳ دی ۰۱ ، ۰۶:۳۹
آی دا

یک بار که شدیدا داشتم باهاش یحث میکردم و نهایتا منجر به این شد که به غداهای جلومون دست نزنیم، و رستوران رو گشنه ترک کنیم؛ وسط بحث بهم گفت اینطوری نکن من همونم که دیشب منتظرت موندم تا بیای :(

امروز اینقدر دلتنگم که اصلا مهم نیست اون روز من حق داشتم یا نه، ققظ میگم کاش الان اینجا بود.

 

 

(شب قبلش من داشتم از تبریز برمیگشتم و نیمه شب رسیدم رشت. پژمان قرار شد بیاد دنبالم. من داشت گوشیم خاموش میشد و خیلی زودتر گفتم بیاد سر محل پیاده شدن واسته. راننده خیلی آروم میومد و این باعث شد تو اون سرمای زمستون، پژمان بیشتر از یک ساعت نیمه شب منتظر اتوبوس واسته)

 

کاش زودتر به دو ماه آینده برسیم و اینجا باشه :(

۳ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۵
آی دا

دیشب سالگرد عقدمون بود.

ما وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم، اون کسی بود که پایان خدمت نداشت و من هم کسی بودم که تازه از شغلم زده بودم بیرون.

شاید آس و پاس ترکیب مناسبی نباشه، اما اگه بخوایم تعارف رو کنار بذاریم، ما آس و پاس بودیم...

خیلی ها موقع ازدواج فقط به شرایط پسر نگاه می کنن که آیا خونه داره؟ ماشبن داره؟ شعلش اوکی شده؟

اما من به جفتمون نگاه می کردم که جفتمون هیچی نداریم!

من برای اینکه بتونم با پژمات ازدواج کنم، خیلی جنگیدم. جنگیدنم الکی و صرفا از روی احساس نبود چون یه دختربچه 18 ساله نبودم که با قربون صدقه رفتن کسی وا بدم. 

من فهمیده بودم پژمان کسی نیست که بخواد سرکوبم کنه و منو از خودم بگیره. همین برام کافی بود چون برای ادامه ی مسیر به خودم اطمینان داشتم!

روزهای زیادی گریه کردم چون مادرم علی رغم علاقه ای که به پژمان داشت، نگران بود نکنه کمبودهای مالی بعدا مشکل ایجاد کنه.

روزهای زیادی گریه کردم چون بعد از اینکه علنی شد ما قراره ازدواج کنیم، اطرافیان حرف های زیادی زدن؛ حتی از داخل خانواده خودشون.

من ولی پای انتخابم وایستادم.

پژمان آقای محترم بود و محترم بود.

خوش قلب بود، آروم بود، مودب بود، تو زمینه خودش حرفی برای گفتن داشت، منو به سمت آرزوهام سوق می داد، بهم بال پرواز می داد، و ازم حمایت می کرد.

حالا دیگه چه فرقی می کرد دو تا آجرپاره داره یا نه؟ اونم چیزایی که با یه سیل و زلزله ممکنه از بین برن؟

من میدونستم ما هدف داریم و قرار نیست تا ابد آس و پاس بمونیم.

من میدونستم که تصمیمون تصمیم قلب و ذهنمونه نه هورمون هامون.

تو این سه چهار سال، کارهای زیادی با هم انجام دادیم.

الان من اینحا، تو بهترین کشور دنیا از لحاظ امنیت و رفاه، منتظرشم تا بزودی بتونه بیاد پیشم و زندگیمون رو بسازیم.

 

هیچ تصمینی نیست پژمان تا ابد خوب بمونه، همینطور هیچ نضمینی نیست من هم.

اما خوشحالم تا به اینحای مسیر همو درست انتخاب کردیم و امیدوارم که این خوشی مستدام باشه.

الهی آمین.

 

۴ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۰۶
آی دا

دو شبه که دیگه با برقای کاملا خاموش می خوابم و نمی ترسم. خدایا شکرت!

من تو حالت عادی اصلا باریکه ای از نور هم بود خوابم نمی برد! اما دیگه شبا اینقدر خوف داشتم، نصف خونه روشن بود و کاملا بدخواب می شدم :( از طرفی نگران پول برق ماهیانه هم بودم...

الان دیگه به خودم افتخار میکنم برقا خاموشه :))

اینجا محله امنه اما ترس بیخود که این چیزا رو نمیشناسه....

 

برخی شب ها خواب خداحافظی از خانواده م رو میبینم و تو کل خواب گریه میکنم و پریشونم. واقعا خوشحالم که حالا حالاها قرار نیست با کسی خداحافظی کنم....

اون شبی که با پژمان خداحافظی کردم جز بدترین شب های زندگیمه. امشب دوباره یادش افتادم و کلی ابغوره گرفتم. و تازه عذاب وجدان هام تازه شد که چرا نذاشتم تو لیوانم چایی بخوره یا چرا نذاشتم به کالباسا دستبرد بزنه :|

می خوام روزشمار بذارم تا روزی که برسه ._.

 

 

+خونه کلی چیزا احتیاج داره بخرم. اما مجبورم اروم اروم بخرم یهویی قرض بالا نیارم :|

 

۰ نظر ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۰۱
آی دا

خیلی حرف برای گفتن دارم. اما نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد............

شب تولدم کیکم رو تنهایی فوت کردم و اولین ارزوم این بود که پژمان بیاد پیشم.......فرداش، در حالی که خانواده پژمان و خودش میخواستن منو بابت تولدم سورپرایز کنن و همه دور هم در خونه ی ما جمع شده بودن تا من یهو ببینم و دوق کنم و به صورت مجازی کیک فوت کنم، پژمان گفتش که ایمیل ویزاش اومده، و من نه تنها بابت تولد مجازیم سورپرایز شده بودم، بابت اینکه خدا هدیه ی تولدم رو اینطور بهم داد هم اشک شادی میریختم................

من این مدت فهمیدم که کاملا توانایی تنها زندگی کردنو دارم، حتی اون سر دنیا، بدون هیچ دوست و رفیقی؛ اما من عاشق خانواده داشتن هستم، و فقط وجود پژمانه که میتونه خوشحالیمو تکمیل کنه.

خوشحالم که تا چند ماه دیگه پژمان هم میاد و هرچند اگه بارها قهر و اشتی کنیم و تو سر و کله ی هم بکوبیم، نهایتش موجب ارامش همدیگه ایم.

همین :)

 

 

۲ نظر ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۵۷
آی دا

کل امروزو اینقدری عطسه زدم که از گردن نیم بندم دیگه چیزی نمونده. بله، سرما خوردم.

شبا با عذاب میخوابم. البته اگه پژمان اینجا بود میگفت شبایی که من هستم خیلی خوب میخوابی که. اون لحظه من دلم میخواد کله ش رو بکنم. مگه مرد تو توی خواب من هستی بفهمی. انگار مثلا کسی که بد میخوابه شاخی دمی چیزی در میاره. 

همین اخلاق زشتش که بعد از اینکه حرفی میزنم سریع یه چیز متناقضش میگه منو تا سر حد مرگ عصبانی میکنه. بگذریم.

خلاصه، بله داشتم میگفتم. شبا بد میخوابم. احتمالا این سرماخوردگی که چند هفته ای به صورت خفیف همراهمه مسببش هست. کلا هم که کلکسیون خواب و کابوس و اینا شدم. هر مساله ساده ای که روزا فکرمو مشغول میکنه شب به صورت کابوس خودشو نشون میده.

 

 

یه مساله دیگه که خیلی داره ناراحتم میکنه اینه که شدت و حدت ذهنیم پایین اومده. یعنی خیلی چیزا رو بلدم، اما اگه کسی سریع ازم بپرسه درجا نمیتونم جواب بدم. امروز داداش ازم پرسید فرق باکتری و ویروس چیه. قطعا بلد بودم. اما خب درجا نتونستم بگم. و خیلی حس بدی بهم دست داد. کلا هم یه بحث کلی دارم میکنم طرف یه سوال جزیی میپرسه هول میکنم. 

بهم دلداری بدین که شما هم درجا خیلی چیزا یادتون نمیاد!

۳ نظر ۲۹ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۰۹
آی دا

وقتایی که زبان می خونم حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دفعه ی پیش مشکلم رو تلفظا بود و حرف زدنم مخلوطی از بریتیش و امریکن. در واقع اینقدر همه ی اسکیلا بودم که دیگه دقت به تلفظ رو گذاشته ی بودم اخر لیست.

این بار تا حد امکان هر کلمه ای تلفظ امریکن رو چک می کنم و سعی می کنم رو نکاتی مثل فرق v و w  یا t هایی که مثل d  تلفظ می شه و .... و اینا دقت کنم.

 

از پروفسور ب خواستم بهم ریسرچ پلن بده. تو ریسرچ پلن استاد یا دپارتمان توضیح میدن که این دانشجو در طی 5 سال قراره چه کارهایی بکنه و وظایفش چیه. همینطور توضیح می ده که به تکنولوژی حساس مثل انرژی و هسته ای و نفت و .... دسترسی نداره.

 

تو ریسرچ پلن گفته بود که خودشم قبلا مهندس شیمی بوده ^_^ و الان به یه مهندس شیمی که هم برنامه نویسی بدونه هم کار آزمایشگاهی کرده باشه احتیاج داره.

 

 

دیگه اینکه دیروز با پژمان رفتیم یه مقدار وسایل بهداشتی برای سفر خریدم. الکل و دستمال کاغذی و پد و ژل بهداشتی و ..... .

وسایل خوراکی هم هفته ی آخر میگیریم.

حس می کنم چمدونم کوچیکه برای یه سفر حداقل 17 روزه.

چون به فرض مثال یه روز در میون هم آدم بخواد بره دور بزنه و عکس بگیره، حداقل 8 دست لباس بیرون احتیاجه. آیا خیلی بده که من اینقدر به لباس فکر میکنم؟ تا حالا بیشترین مقداری که مسافرت بودم 7 روزه بوده، بابت همین هیچ سنسی ندارم مسافرت 17 روزه چجوریه.

 

هنوز بلیط نخریدیم و هتل رزرو نکردیم.

 

 

 

۴ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۳۱
آی دا

روزای شلوغ پلوغیه.

من خودمو درگیر خریدای بیخود میکنم. مثلا هفته ی پیش پژمانو دنبال یه شومیز بس که تو بوتیکا چرخونده بودم تهش خنده های عصبی می کرد :|

تهشم هیچی نخریدم چون مثلا ۲۵۰ تومن برای یه متر پارچه که به مدل ساده ای دوخته شده غیرمنصفانه ست.

 

پنجشنبه رفتیم روستا بادوم برداشت کردیم

دیروز هم مادر پژمان آش نذری داشت اونجا بودیم

 

دیشب با کوله باری از خستگی و دل درد و سر درد برگشتم

چه بدن ضعیفیه که به محض خستگی دیگه نمی تونه شلوغی رو تحمل کنه؟؟؟ 

 

گاهی هم زبان تمرین میکنم. خیلی کم. اخه یعنی فرصت نمیشه اصلا.

 

 

اگه ویزای دوبی بگیریم و بتونیم بریم دوبی؛ بابت اون ۱۴ روز قرنطینه؛ اولین باری میشه که بیشتر از ۲ روز با هم زندگی می کنیم!

مثلا دارم تو همچین چیز غیرعادی ای (۱۴ روز هزینه ی بیخود) دنبال نقطه عطف میگردم:|||

 

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۱:۱۵
آی دا

شاید همه چیز از ۲۰ مهر ۹۶ شروع نشده باشه،

اما همه ی همه ش ازین تاریخ برامون قطعی شد.

همون روزی که تو کلاه فرانسوی مشکی ت رو گذاشته بودی و وزنت ۱۰۵ کیلو بود؛ و منِ ۵۹ کیلویی که روسری بلند صورتیم رو گذاشته بودم رو همون لحظه ی اول با نگاه مهربانت میخکوب کردی؛ اونم در بهترین جای دنیا؛ میون یه عالمه کناب؛ وقتایی که هموز شهرکتاب تو بلوار توحید بود.

عزیزِ دلِ من؛ ما درین سه سال، بالا پایین های زیادی داشتیم.

رابطه مون به مو رسید اما پاره نشد.

ما برای ترمیم رابطه مون و خوشحال نگه داشتنش تلاش های زیادی کردیم و می کنیم.

ما عشق رویایی بی دردسر نداشتیم؛ اما اونقدری به هم علاقمند بودیم که از خیلی چیزها چشم پوشی کنیم تا همدیگه رو داشته باشیم.

اون روزی که دیدمت، و بعدش به پیشنهاد تو رفتیم تو یه کافی شاپ نشستیم؛ روز قشنگی بود. ۲۰ مهر ۹۶ بود. یادمه که بعدش یک مسیر طولانی رو راه می رفتم و لبخند می زدم. من تصمیمم رو گرفته بودم؛ میخواستم باهات و برات بمونم. و تو فرداش بهم گفتی که از خیلی وقت پیشش تصمیمت رو گرفته بودی. و من از همون روز، هیچ وقت اشتیاقم از بودنت کم نشده.

 

عزیزِ خوش قلبِ صبورِ محجوبِ من؛ این سه سال اگه توی ۱۰۵ کیلویی رو به ۹۳ کیلو و من ۵۹ کیلویی رو به ۶۳ کیلو تغییر داد؛ اما توی مهر و عشق و محبت مون نسبت بهم تغییری نداد. من هنوز مثل روزای اول عاشقتم و امیدارم ۳۰ سال و ۳۰۰ سال منبعد هم عاشقت بمونم.

 

ما تمام چالش ها رو با هم حل کردیم و حالا که دیگه تو عرق ریزان مراحل آخریم؛ من ایمان دارم که غول ویزا هم زورش به ما نمیرسه.

ما تا این لحظه با دلار س.ی تومنی و اوضاع اشفته و کرو.نا و بدبختی های ویزا و گرفتن پذیرش و هزار تا سختی دیگه جنگیدیم. باز هم میجنگیم و میدونم که عشقمون پیروز میشه.

 

از فردا چهارمین سال اشناییمون شروع میشه و من خوشبختم که دارمت. 

سالگرد آشناییمون مبارک.

 

* ترانه ستاره آقای مرتضوی:

تو اینجایی که نورانی شه اسمم به من برگرده خورشید شبانه

که من دیوانه شم از خواستن تو جهان رنگین کمون شه از ترانه

به من چیزی بده از موج و شبنم به من چیزی بگو از ماه و ماهی

صدام کن تا که در وا شه به رویا که رد شم از شبستان تباهی

 

 

۵ نظر ۲۰ مهر ۹۹ ، ۰۱:۳۰
آی دا

چه چیزایی خوشحالم میکنه؟

۶۰ کیلو بشم

به استاد راهنمای ارشدم دکتر د پی ام بزنم که آقا ما رفتیم

به پروفسور ب ایمیل بزنم که فرش قرمز پهن کن دارم میام

از فردا بشینم اسپیک تمرین کنم

از فردا بشینم ریاضی مهندسی و معادله دیفرانسیل بخونم

یه کتونی و کوله بخرم

لیست بنویسم. لیست نوشتن رو دوست دارم. لیست کسایی که باید باهاشون خداحافظی کنم. وسایلی که باید ببرم. کارایی که باید بکنم.

دیگه چی منو خوشحال میکنه؟

به صورت ۲۴ ساعته کوالا بشم به آقای محترم با وجود اینکه الان دلم میخواد بهش مشت بزنم. به شکمش.

 

 

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۳:۴۹
آی دا

ممنون از اینکه میای، بخاطر من از کار و زندگیت میزنی؛ و با حوصله به حرفای تکراری م در مورد رژیم و کالری شماری و اضافه وزن گوش میدی.

ممنون از اینکه بهم ارامش میدی و بهم اطمینان میدی به زودی همه چیز درست میشه.

مرسی که با حوصله بیش از ده تا ژورنال بافتنی دانلود میکنی و باهام مدل پولیور نگاه می کنی و با دقت در موردشون نظر میدی و در مورد تیپ های آینده م بهم پیشنهاد میدی.

ازت ممنونم که از ادرس دادنای خسته کننده م در مورد ادما و اشخاص و وقایع خسته نمیشی. که همون دختره که اون بار حرفشو زدم یادت میاد؟ همون زنه که فلان کارو کرده بود و بعد بسار طور شده بود، یادت میاد؟ همون پیجه که فلان کارو میکنه و بسار طوره، یادت میاد؟

ممنون ازینکه برای چیزایی که میخوام بخرم ارزش قائلی و تو لیست خریدت میذاری و بهم قول میدی که ماه جاری برام انجامش میدی.

ممنون که هر بار ۲۴ ساعت میای و منو ۲۴۰۰۰ بار بیشتر عاشق خودت میکنی.

هر بار میای و وقتی میری، من خود به چشم خویشتن میبینم که جانم می رود...

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۲
آی دا

۲۰ مهر وارد چهارمین سال آشنایی میشیم*، و من نمی دونم تو اوضاع اقتصادی فعلیمون نیازه براش چیزی بخرم یا نه.

پارسال علنا خودم این روز خجسته رو خراب کردم!

چون ازمون ازمایشی تافل رو دقیقا گذاشتم همچین روزی؛ و بعد کل شب قبلش تا صبح تو اتوبوس بودیم. من پر از استرس ازمون؛ اون هم سرماخورده و تب دار :|

هرچند ناهار رو رفتیم یه رستوران دک و پز دار که غذاش مفت نمی ارزید و دوبل و سوبل ازمون پول گرفتن؛ ولی خب اونقدرا فراغ بال نداشتیم تا خوشحال باشیم.

اما پارسال نه پریسال😅😃، یعنی مهر ۹۷، کلی براش برنامه ریزی کرده بودم. لباس سبز قشنگی پوشیدم و خودم انتخاب کردم برام نشون نقره با نگین سبز بخره که تا زمان ازدواج رسمیمون دستم باشه! و البته منم براش بلوز گرفتم.

 

در مورد امسال چندباری با هم حرف زدیم که چیکار کنیم. اما نهایتش فکر میکنم جریانو طوری هدایت کنم که بیشتر صرفه جویی بشه و الکی خرج رو دستمون نمونه.

 

*روز اشنایی برام خیلی مهم تر از روز عقدمون هست.

+مینویسم تا بمونه؛ چیزایی که قبلا نمیشد بنویسم رو!

 

۲ نظر ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۴۳
آی دا

این روزا با اقای محترم برنامه ریزی میکنیم و هر بار با لذت در موردش حرف میزنیم.

که اگه رفتیم؛ که اگه بتونیم بریم؛ خونه ی اصلی رو تو شهر دانشگاهی من بگیریم چون خونه ها اونجا ارزون تره. و پژمان تو شهر خودش یه اتاق بگیره که کمتر فرمت خونه داشته باشه؛ اما طوری هم باشه که من بتونم برخی اوقات برم پیشش بمونم.

با همدیگه در مورد اینکه شهر من کنار دریاچه هست حرف میزنیم و به شوخی میگیم که من میتونم اونجا کلی ماهی بخورم، یا کنار ساحل کلی دوچرخه سواری کنم.

فاصله ی دانشگاه هامون تا فرودگاه و و محله هایی که قراره خونه بگیریم رو پیدا میکنیم و توی گوگل مپ داخل خیابوناش پرسه میزنیم.

توی امازون قیمت دیگ و قابلمه و همزن درمیاریم و حساب کتاب میکنیم که چطور کم کم وسایل مورد نیازو بخریم.

قیمت پروازها بین دو شهر رو چک میکنیم و اینکه نیازه چقدر صرفه جویی کنیم تا بتونیم بیشتر پیش هم باشیم.

نزدیک ترین فست فودها و رستوران های ایرانی رو پیدا میکنیم و پیجشون تو اینستاگرام رو فالو میکنیم و نظر کاربرا رو میخونیم.

ما میخوایم روزای زیادی کنار هم درس بخونیم، کار کنیم، گردش کنیم، و پیاده مسیرهای زیادی رو گز کنیم، همونطور که این سال ها دوش به دوش هم اومدیم.

 

ما این روزا تخیل میکنیم که اگه بتونیم بریم، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم و از تصورش دلمون غنج میره.

میون فشارها و سختی های این روزا، ما دلمون به هم خوشه، و به اهداف مشترکی که داریم.

 

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۰
آی دا

روزایی که با تو هستم؛ چند جوون به جوونام اضافه میشه.

تو که بلدی منو به بهترین حالت خوشحال کنی؛ من با تو خوشحال ترینم و به خودم افتخار میکنم که معیارم برای انتخاب تو مادی و زودگذر نبوده.

بله؛ همه ی اینا مال توعه، ای کسی که کله ی سحر با یه آش و حلیم سورپرایزم میکنی و با یه لبخند گنده منو غرق مهربونی هات می کنی.

دوستت دارم آقای محترم :)

۴ نظر ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۱۱
آی دا

امروز روز خوبی بود هر چند تهش پایان هیجان انگیزی داشت :|

بعد از چند جایی که کار داشتیم، رفتیم تا برای تولد بابای اقای محترم کادو بخریم.

یه ادکلن گرفتیم، یه کمربند و یه کیف کارت.

چند وقت پیش که تولد مامانش بود، کادوها رو به سلیقه ی خودم انتخاب کردم(یه تیشرت + یه مام+ یه روسری)

اما این بار گفتم من دقیق نمی دونم چی بهتره، خود اقای محترم باشه.

بعدش رفتیم مقداری دور زدیم و نشستیم و حرف زدیم.

و اما قسمت هیجان انگیز :\

تو این مدت کرونا ما خیلی کمتر نسبت به دو سه سال پیش رستوران رفتیم.

اگه سالای پیش سر و دممون رو میزدی حداقل ماهی دو بار رستوران و کافی شاپ بودیم؛ اما این ماه ها حسابی رعایت کردیم.

امشب یه رستوران تر و تمیز پیدا کردیم. مجبوش کردم بره دستاشو بشوره و فقط الکل کافی نیست.

خلاصه شام رو خوردیم و من یه حس های بدی تو دلم پیدا کردم.

اینم بگم که چندین روزه سردردای خیلی شدید دارم. گفتم لابد سندروم پیش از قاعدگی هست.

امروزم سعی کردم که سردرد رو تحمل کنم و خوش بگذره.

بعد از رستوران، کنار سردرد، دل درد شدید هم بهش اضافه شد.

اولش سعی کردم محل نذارم؛ بعد دیدم نه....

شروع کردیم پیاده روی.

حالا خدایا مگه میره دل درده. یه لحظه دیدم از سردرد و دل درد دارم می دوام تو خیابون دنبال سرویس بهداشتی :|

اقای محترم بیچاره. لابد تو دلش داشته میگفته اینم شانس مایه :))

خلاصه یه جایی پیدا کردیم و فکر کنم حسابی فشارم افتاده بود.

بعد دیگه سریع برگشتیم خونه ی خواهرم. هر چند سردرده کمتر شد اما دلم همچنان یه جوریه.

اقای محترم بیچاره الانا رفت. دلم سوخت که تهش اینجوری دستپاچه ش کردم.

 

این روزا بس که الکی به خودم فشار و استرس وارد می کنم سردرد امانم رو بریده.

فردا میخوام برم کاغذ رنگی بخرم برای فرفره هایی که قراره بسازم.

شاید هم یه خط چشم.

می خوام خوشحال تر زندگی کنم یا حداقل قسمت های خوش اب و رنگ این روزا رو هم بنویسم. چیزایی که تو اینستا نمیشه گفت رو.

 

 

 

۲ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۶
آی دا