مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

به وقت جلسه ی دفاع دکترا💕
امروز سه شنبه، ۱۳ می ۲۰۲۵، و به تاریخ ایران، ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، در ساعت ۱۰ صبح به وقت راچستر و ۵:۳۰ عصر به وقت ایران من از  رساله ی دکترام با موفقیت دفاع کردم😇
امروز به جرات یکی از مهم ترین و بهترین روزهای زندگیم در آمریکا شد! 
خداروشکر میکنم بابت این چند سال حضورم در اینجا، بابت همه ی ارتباطات جدیدی که ساختم، بابت دوستان خوبی که پیدا کردم، و بابت مهارت هایی که گسترش دادم…
امروز نتیجه ی چهار سال و دو ماه روزهای سخت و شیرین، ساعت های زیاد پای میکروسکوپ موندن، شب ها تا دیروقت کار کردن که چند تا پروژه همزمان جلو بره، میتینگ های طولانی و زیاد، استرس های چاپ مقاله، هوای سرد و برفی و مسیرهایی که تا همین چند وقت پیش با اتوبوس طی میشد،  همه و همه رو دیدم.
امروز وقتی رضایت ادوایزر عزیزم و اعضای کمیته رو دیدم، همه ی سختی ها دود شد رفت هوا و فقط خاطرات شیرین پررنگ تر شد…
من همیشه ایمان داشتم و دارم که تلاش سخت و مستمر نتیجه میده، امروز به جرات میگم نتیجه ی تلاش هامو دیدم.
خداروشکر میکنم بابت وجود ادوایزم، و بابت وجود پژمان که قدم به قدم در تمام این چهار سال و اندی همراهیم کردن.
از نوزت عزیزم ممنونم که دیروز به طرز شگفت انگیزی سورپرایزم کرد!! (عکس پنجم) و با یه عالمه گل اومد جلوی خونه م تا روز قبل دفاعم سورپرایزم کنه (جایی که نوزت زندگی میکنه حداق شش ساعت تا اینجا پروازه!).
از دوستان عزیزم که امروز و این چند وقت خیلی همراهیم کردن و برام وقت گذاشتن خیلی ممنونم. 
از همه ی دوستان خوبی که چه حضوری به جلسه ی دفاعم تشریف اوردن، و چه آنلاین شرکت کردن تشکر میکنم.
از خانواده م تشکر میکنم که دعاشون همیشه بدرقه ی راهمه.
از همگی شما هم بابت تبریک های صمیمانه تون خیلی زیاد ممنونم.
این پست فقط بخش کوچیکی از امروزه، تمام جزییات امروز که در این پست ثبت نشده تا ابد در قلب و روحم حک شده.
چطور میتونم بابت این همه نعمت شکرگزار نباشم؟ خدایا ازت ممنونم!

 

*این متن پست اینستاگراممه، گذاشتم اینجا هم بمونه، تا بعدا با جزییات بیشتری بنویسم!

*پایان نامه م حتی اصلاحیه هم نخورد! خدایا شکرت...

۱۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۸:۴۲
آی دا

خب...

پژمان امشب گفت از لپ تاپ جدیدت چرا استفاده نمیکنی... دیگه دیدم راست میگه. راستش فرصت نمیکنم. هر غروب که میرسم خونه فقط دلم میخواد دراز بکشم.

امروز صبح ساعت 10 ازمایشگاه بودم. جالبه من دو هفته دیگه دفاعمه و عملا پروژه هام تمومه و کارام تموم شده، اما باز زودتر از همه اونجام! حالا من تو ماه های اخیر باز دیر میرم، سال یک و دوم که 8 و نهایتا 9 اونجا بودم. نمیگم زودتر بودن باعث پیشرفته، اما به نوعی روتین میسازه. بگذریم. 

خلاصه غروب تا اومدم خونه نزدیک 7 بود.

از باقیمونده های غذا شام خوردم.

بعدش رفتم یه سری ظرفا رو دستی شستم، کف اشپزخونه رو جارو زدم، میز ارایشمو مرتب کردم، لباسا رو تا زدم، دوش گرفتم و الان اومدم بنویسم.

 

خب برای تولدم، 20 روز پیش رو منظورمه که چهارشنبه بود، رفتم دانشگاه و به وسیله دوستم سورپرایز شدم. واقعا انتظارشو نداشتم. برام دسته گل و گردنبند و کارت پستال گرفته بود. هم ازمایشگاهیم بهم 3 تا شکلات داد، و یکی از بچه ها از لب کناری، که تولدش با من تو یه روزه، برام یه تیکه چیزکیک اورد. عصر هم زودتر برگشتم خونه و خب کار خاصی نکردم :)) چون پژمانم که نبود.

جمعه ش پژمان اومد، اما پروازش تاخیر داشت و دیگه تا رسید 10 شب شد. تا شام خوردیم و اینا شد 2 شب. من دوست داشتم کادومو که همین لپ تاپ باشه، زودتر بگیرم، سریع رفتم لباس پوشیدم و ارایش کردم :)) کیکم رو هم که از قبلش پخته بودم و قشنگم شده بود اوردیم و خلاصه عکس اینا گرفتیم و شمع فوت کردم. طبق معمول خیلی خسته بودم. چون کل روز ازمایشگاه بودم، و غروبش تزیین کیکو تموم کردم و حسابی له بودم. اما عکسا بد هم نشدن. 

 

ممنون از تبریک تولدتون تو پست قبلیم. یه دنیا ارزش داره برام! اونم تو دنیایی که کسی دیگه وبلاگ نمیخونه، یا اگه بخونن هم چراغ خاموش میخونن میرن...

 

خب دیک همین. یه سری خبرای خوبم دارم. اما میذارم قطعی تر بشه بعد میام میگم. این دو ماه گذشته برام خیلی سخت گذشته و تازه چند روزه که دارم مثل ادم های نرمال زندگی میکنم.

 

تقریبا از تماس با ادم های اطرافم، و مخصوصا ادم های تو ایران تقریبا فقط مامانمه که به حرفام کامل گوش میده، نظراتشو میگه و انرژی خوبی داره. بقیه ادم ها از قبیل خواهر و برادر و دوست و بقیه، اینقدر خودشون حالشون درب و داغونه که بیشتر خسته میشم.

من اینجا تنهام. درسته که واقعا پژمان هست و خیلی ساپورت میکنه، اما واقعا دلم میخواد که در مورد کیک هام، در مورد خریدهام، در مورد اتفاقات روزمره م با کسی حرف بزنم و میبینم هیچکی حوصله ی خودشم نداره. شایدم من انتظارم زیادیه.

دارم برای دوستم یا ذوق در مورد کیک خامه ای صحبت میکنم و از پیغامش حس میکنم که تو دلش داره میگه ولمون کن حالا یه کیک پختی دیگه هنر که نکردی.

برای خواهرم در مورد لباس تازه ای که گرفتم میگم، از پیغامش قیافه عبوسش میاد جلو چشمم که یعنی ولمون کن بهت گفتم قشنگه که.

چه خوبه که مامان همون چهار پنج سال پیش وقتی دید که من دارم از پیشش میرم کار با گوشی و اینترنت و تایپ و اینستاگرام و ... رو خیلی خوب یاد گرفت. وگرنه دق می کردم...

حس میکنم اینقدر تنها بودم و تنها زندگی کردم که دیگه ایده ای ندارم بودن تو جمع و خانواده چجوریه.

عه باز تهشم غمگین شد که.

نه واقعا خوبم. ایشالا خبرای خوبم قطعی میشه میام میگم.

 

 

 

 

 

۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۷:۴۶
آی دا

خیلی وقته ننوشتم.

اول اینکه سال نو مبارک...ایشالا سال خیلی خوبی برای همه باشه...

ماه گذشته برام ماه سختی بود. احتمالا اگه وجود پژمان نبود خیلی خیلی سخت تر برام میگذشت.

قضیه اینه که به دلیل سیاست های رییس جمهور جدید fun.ding c.ut روی گرنت های ni.h  زده شد، و در واقع استادا موندن و حوضشون. خیلی از استادا پول های گرنت رو فعلا نمیتونن استفاده کنن (بلاک شده) تا تکلیفشون معلوم بشه (بنابراین نمی تونن دانشجو یا پست داک جدید بگیرن)، یا خیلی از استادهایی که منتظر نتیجه ی جواب گرنتشون بودن هنوز پرونده پندینگ مونده و تکلیفشون معلوم نیست. و بیشتر از همه هم رشته های مربوط به بایو و مدیکال لطمه دیدن.

و خب طبق معمول، که اتفاق های مهم زندگی منم به اتفاق های مهم جهان/کشورها گره خورده (یادتونه  که تو دل کووید پاشدم اومدم امریکا!!)... همه ی این ها مصادف شده با زمان فارغ التحصیلی و دنبال پوزیشن گشتن من. حالا وارد جزییات نمیشم اما خیلی از اپشن هایی که تقریبا نهایی شده بودن رو از دست دادم.

با اینکه میدونم تقصیر من نیست، اما مقادیر زیادی غصه خوردم (و دارم میخورم). زیر چشمام تبدیل شده به سیاه چاله بس که گود رفته و کبوده بابت این حجم از استرس و نگرانی.

با استادم حرف زدم و گفت حتی بعد از دفاعت (که میشه برای تابستون) میتونی بمونی و خوشحال میشم بمونی و بهم تو کارا کمک کنی (استادم تو شرایطی هست که شدیدا به وجود من احتیاج داره تو ازمایشگاه).

دیگه کم کم سعی کردم خودمو جمع کنم و توقعاتم رو پایین بیارم تا ببینم تو وضع موجود اپشنی برای پست داک پیدا میکنم یا نه. 

بهرحال من سمج تر از این حرفام. درسته که خیلی از لحاظ روحی روانی بهم فشار اومده اما درست میشه...همینه دیگه زندگی...

تا حدود یه ماه و یه هفته دیگه دفاع دارم! :) ^_^

ایشالا که دفاع میکنم و خیالم جمع میشه. فعلا یه کت قرمز قشنگ برای دفاع خریدم، و دنبال کفش و شلوارم! دوباره رژیم میگیرم که روحیه م بهتر بشه...

و بهتر از همه اینکه ماشین زیر پامه این روزا و زندگیم رو واقعا راحت کرده. خیلی راحت تر.

 

و اینکه امروز تولدمه!! ۹ اپریل، ۲۰ فروردین! تولدم مبارک! به خودم افتخار میکنم و امیدوارم امسال خیلی بهتر باشم و راضی تر از زندگیم قدم بردارم. خوشحال تر باشم و با پژمان زندگی بهتری رو بسازیم. در این سال جدید از زندگیم اگه خدا بخواد دیگه دکترم و ایشالا خدا کمک کنه تو مسیر درست و دلخواه قدم برمیدارم.

چون وسط هفته ست و پژمان کار داشت نتونست بیاد اما برای جمعه پرواز داره بیاد. غروب برام یه دسته گل خیلی قشنگ صورتی فرستاد، که خیلی خیلی خوشحالم کرد. ایشالا خودشم جمعه میاد و جشن میگیریم.

کادوی تولدمم دلش طاقت نیاورد و بهم گفت چیه! در واقع هم کادوی تولده و هم پیشاپیش کادوی فارغ التحصیلی :) ^_^ لپ تاپ گرفته برام، چون من این چند سال از لپ تاپ ازمایشگاه استفاده میکردم و عملا لپ تاپ نداشتم. 

ازت ممنونم پژمان، آقای محترم، که وجودت باعث میشه بتونم ادامه بدم...

 

 

۷ نظر ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۰۶
آی دا

یهویی همه چیز برگشته برام.

شغلی که قرار بود داشته باشم رفت رو هوا.

شاید خیره. نمی دونم. یهو حس میکنم دیگه خدا دوستم نداره.

۴ نظر ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۰۹
آی دا

اومدم چند تا اپدیت بنویسم برم؛

-ما هیچ وقت ولنتاین برامون مهم نبود. پارسال همینطوری چون بانمک بود برای پژمان یه کارت پستال پست کرده بودم و خیلی خوشحال شده بود. امسال هم اصلا تو فکرش نبودم. غروبش خسته کوفته رسیدم خونه دیدم پژمان گل و خرس و یه ماگ قلبی و شکلات خریده. خیییلی خوشحال شدم و واقعا سورپرایز شدم. فرداییش منم کیک قلبی پختم که برای نیمه ی شعبان هم محسوب بشه. کیک قلبی خیلی قشنگی شد.

 

-دو هفته پیش که رفتم اوهایو مصاحبه. قشنگ از خستگی له شدم. کوله م سنگین بود پدرمو در اورد. یه شب هتل موندم فرداش مصاحبه و تور دانشگاه و ازمایشگاه بود. ناهارش با اعضای گروه بودم. خوب بود همه چی؛ عصرش دیگه برگشتم فرودگاه و شبش خونه بودم (یکشنبه غروب رفتم؛ دوشنبه شب برگشتم). خوبیش این بود پژمان خونه منتظرم بود.

فردا عازم تگزاس هستم و عملا طولانی تره. دوشنبه غروب میرم و چهارشنبه شبش برمیگردم. این بار کری آن میبرم که چلاق نشم. این مصاحبه خیلی برام مهمه. برام دعا کنین خوب پیش بره. پرواز منو خسته میکنه و همه ش میترسم سقوط کنه. از مرگ احتمالا نمیترسم اما چون داداشم اگه بمیرم خیلی غصه میخوره ناراحتم میکنه. دو تا پرواز رفت دارم دو تا برگشت. برای اوهایو هم پرواز مستقیم نبود و قشنگ نابود شدم تو پروازا.

 

-امروز جواب یه پیپر اومد که ریجکت شده. اعصابم خراب شد. اما میتونیم روش کار کنیم و دوباره سابمیت کنیم که اینطوری تصمیم گرفتیم. از تگزاس برگردم براش میتینگ و اینا داریم.

 

-خبر اخر اینکه ما خلاصههههههه ماشین خریدیم. خدایا شکرت...پنجشنبه عصر (۲۰ فوریه ۲۰۲۵) رفتیم نمایشگاه ماشین؛ ماشینی که می خواستیم رو برده بودن. روز برفی خیییییلی سردی بود. خیلی تو ذوقمون خورد. دیگه گفتیم تاکسی بگیریم برگردیم خونه. اما خدا کمک کرد موندیم و یه ماشین دیگه انتخاب کردیم و خریدیم. یه تست رانندگی رفتم باهاش که ببینیم میتونم خوب برونم و باهاش راحتم یا نه. خیلی راحت بودم. چون سرد و برفی بود کمی میترسیدم، اما ده دقیقه روندم خوشم ا‌ومد و برگشتیم نمایشگاه. دیگه امضاها رو زدیم. پیش پول رو پژمان کمکم کرد و داد. اما مابقی و بیمه ش رو خودم ماهیانه میدم. خیلی کمک بزرگی بود که پژمان بهم کرد. داشتم از بی ماشینی نابود میشدم. عملا افسرده شده بودم. خلاصه دیگه همون شب ماشینو برداشتم اوردم خونه. همچنان برف زیااااااد میومد. خداروشکر خوب اومدم تا خونه. 

فرداییش مجدد با اتوبوس رفتم دانشگاه؛ چون ماشین باید ثبت میشد و پلاک میخورد که خود نمایشگاه برامون باید انجام میداد. دیگه جمعه غروب ماشین پلاک داشت و رجیستر شده بود. شبش رفتیم کمی برای ماشین خرید کردیم مثل پاروی برف و هولدر گوشی برای مسیر یابی و اینا. چند قلم دیگه رو زدیم امازون بیاره. مثل فوم برای صندلی راننده که میدان دیدم بیشتر بشه و اینا. 

شنبه رفتیم خرید برای من و لباس اینا کمی گرفتم برای مصاحبه م.

خلاصه که به ارزوم رسیدم و ماشین دار شدم! ایشالا خیره. بهش پلاک ایه الکرسی و پلاک فاطمه زهرا وصل کردم.

فردا صبح تا ظهر میرم دانشگاه، عصر هم که پروازه واسه تگزاس. 

 

 

۸ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۵۰
آی دا

با خودم تکرار میکنم هیچکس مسئول تصمیمات من تو زندگیم نیست. شاید باید تو همون شهر کوچیک خوش و اب و هوا بی پول و فقیر میموندم؛ اما تو این هوای -۲۴ درجه یخ نمیزدم و هر روز بیشتر از دیروز افسرده نمیشدم؟ نمی دونم…کاشکی یکی بود بهم میگفت. بدعنق تر و غمگین تر از همیشه ام. 

هر روز به نبودن فکر میکنم.

۲ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۸
آی دا

اومدم بنویسم افکارم منظم بشه، سیاوش ق م ی ش ی هم داره پس زمینه میخونه. آلبوم قصه ی ام یر، که جز محبوب ترین هامه.

پنجشنبه غروب حسابی خسته بودم و پیپری که داشتم روش کار میکردم یه جاش گیر کرده بود. کمی امیدوار بودم جمعه قراره پژمان بیاد، بعد که گفت نمیاد، من از فرط غصه ی نیومدنش و اینکه کارم چرا جواب نمیگیره خوابم برد. من معمولا زود نمیخوابم و علاقه ای هم به خواب ندارم مگه اینکه دیگه خیلی غمگین باشم. جمعه 6 صبح چشمامو وا کردم دیدم پژمان پیغام گذاشته که یهو تصمیم گرفته بیاد و پرواز گرفته.

دیگه من به سان فنر پریدم. کمی مرتب کردم و گفتم تا حوالی ساعت 9.5 صبح که میرسه کمی کار کردم باشم. دیگه پژمان اومد و صبحانه خوردیم، اون رفت بخوابه، من دوباره نشستم کار کنم. به بچه های آزمایشکاه هم اطلاع دادم من امروز ریموت کار میکنم.

دیگه ناهار تن ماهی و برنج خوردیم چون نمیرسیدم چیزی بپزم. تا هفت غروب یکسره کار کردم. بعد دیدم اینقدر خسته ام اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم و کمرمم به شدت گرفته بود اینقدر پشت لپ تاپ نشسته بودم. به اون کسی که قرار بود پیپر رو براش بفرستم ایمیل زدم گفتم یکی از کارکشن ها خیلی طول کشید من تا فردا برات میفرستم.

دیگه پاشدم یه دوش گرفتم و شام ماکارونی پختم و فیلم اینا دیدیم. فرداش دوباره نشستم کارکشن ها رو تموم کنم و عصر دیگه براش فرستادم.

دیکه بعد از اون به مقادیر زیادی آشپزی کردم. برای پژمان کیک خامه ای شکلاتی پختم و خیلی چیزای دیگه.

یکی از مصاحبه هایی که برای پست داک داده بودم (همون که تو پست قبلی نوشته بودم)، خودم خیلی علاقه دارم برم اینجا. بعد استادش بهم گفته بودم باهام تماس میگیره مجدد. که دیروز یکشنبه غروب دوباره ایمیل زد گفت میخواد با رفرنس هام تمام بگیره (رفرنس ها کسایی هستن که تو و کارتو میشناسن و به نوعی ضمانتت رو میکنن. برای مثال استادم یکی از رفرنس هام هست). دیگه من خیالم کمی جمع شد که مصاحبه خوب بوده که داره میره برای مرحله ی بعدی.

استادمم بهم کمی بعدش تکست زد که خبر خوش برات دارم، که اون استاد مصاحبه ی پست داکت با من تماس گرفته و ....

بعد دیشب با پژمان نشستیم کمی اون شهرو که اگه بشه برای پست داک برم توی گوگل مپ نگاه کردیم و قیمت خونه ها رو برای اجاره چک کردیم. هرچی که هست ازین سرمای شهر اینجام بهتره. راچستر واقعا بهار و پاییزهای فوق العاده ای داره و من خاطرات خیلی خوبی از زندگی در اینجا دارم. منتها سرمای ازاردهنده ی زمستون هاش اونم برای من بدون ماشین واقعا ازاردهنده ست. ببینیم چی پیش میاد و خدا چی میخواد برام.

 

دیگه پژمان امروز دوشنبه عصر پرواز داشت برگرده شهرش و منم صبحش زودتر رفته بودم دانشگاه، چون دیگه اصلا طاقت ندارم ببینم میره.

حس میکنم اون سال تو ترکیه که من اومدم آم ر یکا و پژمان برگشت ایران و من حدود دو سال اینجا تنها زندگی کردم، دیگه اصلا طاقت خداحافظی ندارم و واقعا حالم بد میشه.

 

سعی میکنم کارهای کوچیک کنم که حس کنم به دفاعم نزدیکم! مثلا هفته ی پیش جند تا جعبه کفشو بیرون گذاشتم :)) که مثلا چیزای بیخودو از اطرافم کم کنم که موقع دفاع سختم نشه و این کارا بهم فشار نیاره :)) خدا به هرکسی عقلی داده اینم عقل من :))

باید کم کم شروع کنم پایان نامه رو بنویسم.

خب دیگه همینا. کاش بشه هر روز بنویسم.

۲ نظر ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۲۲
آی دا

یه وعده واویشکا، یه وعده عدس پلو، و اندازه دو سه وعده دلمه تو یخجال آماده گذاشتم برای هفته ی جاری.

الان یکشنبه هست و فردا باز باید برم آزمایشگاه.

گفتم بیام بنویسم بلکه ذهنم منظم بشه.

جمعه ای که گذشت روز سختی بود. صبحش باید میرفتم ازمایشگاه، ظهرش یه میتینگ داشتم که اصلا نمیگم چقدر ازاردهنده بود. بعد دوباره باید به یه سری از کارا می رسیدم و عصر برمیگشتم خونه چون یه مصاحبه ی پست داک داشتم.

قضیه اینکه که نمیدونم تا اخر عمرم چند بار دیگه باید مصاحبه بشم، اما هر بار کلی استرس داره برام. برای این مصاحبه هم با اینکه خیلی برام مهم بود، منتها اینقدر هفته ی سنگینی داشتم، اصلا نتونستم براش اماده بشم.

بد نبود مصاحبه، و استاده گفت دوباره باهات تماس میگیرم که تو فوریه یا مارچ بیای دانشگاه ما رو ببینی و دوباره مصاحبه بشی.

من قبلا نمی دونستم که برای پست داک ممکنه ازت بخوان با هزینه ی خودشون بیای دانشگاه رو ببینی. هرجند که زورم میاد اما خب حس باحالی داره.

یه حا دیگه هم قبل این مصاحبه شدم و استاده میگفت ریسرجم خیلی مرتبطه باهاشون، بنابراین دعوتم کرد که برم دانشگاهشون رو ببینم و مجدد به صورت طولانی تر براشون ارایه بدم. بلیط های رفت و برگشت رو فعلا خودم گرفتم اما بعد پولشو بهم برمیگردونن، هتل رو خودشون برام گرفتن.

نمی دونم چی خیرمه و چی بشه بهتره. طبق معمول همه چیز رو به خدا میسپارم.

سعی میکنم به اتفاقای بد فکر نکنم. ایشالا این چند ماه پیش رو خیلی خوب پیش بره.

دلم خیلی برای خانواده م تنگ شده خیلی. مامانم، داداشام، آبجی، زندادادشم. خواهرزاده و برادرزاده هام. هعی خدا. چرا اینطوریه که نمیشه همه چیزو با هم داشت...

۲ نظر ۰۱ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۲۵
آی دا

یه پست چند وقت پیش نوشته بودم که منتشرش کردم اما بعد سریع برش داشتم، الان دوباره منتشرش کردم، میشه پست قبل این پست.

هی فرصت نمیشه بیام بنویسم.

تعطیلات کریسمس و سال نو تموم شد. و من این هفته رسما برگشتم ازمایشگاه و کارم رو شروع کردم.

اتفاق خوبی که تو تعطیلات برام افتاد این بود که گواهینامه رانندگی مو گرفتم. هی غصه میخوردم ۲۰۲۴ تموم شد من نگرفتم لایسنس م رو. تا اینکه روز هفتم سال جدید، در حالی که گوله گوله برف می بارید و زمین یخ بسته بود و هوا منفی بود، با دوستم رفتیم امتحان دادیم و جفتمون قبول شدیم و من تازه از اون روز حس تعطیلی و سال نو و اینا داشتم. امیدوارم سال ۲۰۲۵ سالی باشه که ماشین دار بشیم.

از ناراحتی ها و دلهره هام نمی نویسم، چون تجربه ثابت کرده میگذره.

فقط اینکه فردا صبح میرم دکتر چون تپش قلب م خیلی شدید شده بطوریکه قشنگ حس میکنم قلبم داره میاد تو دهنم. ایشالا خیره.

باید بیشتر بنویسم. اگه بدونم کسی میخونه بیشتر تشویق میشم بنویسم. هرچند تو کانال بیشتر فعالم.

۸ نظر ۲۷ دی ۰۳ ، ۱۰:۱۰
آی دا

امروز پنجشنبه، تا غروب ذوق این رو داشتم که میتینگ تموم بشه بیام خونه لباسام که امروز رسیدن رو بپوشم و شب بافتنی ببافم.

هفت غروب رسیدم خونه، شام خوردم و تا اینجا خوب بود همه چی.

نشستم بافتنی ببافم هی خراب شد و هی دستم درد گرفت. بعد از اخرین باری که گردنم عود کرد (دو هفته پیش)، دست هام به شدت ناتوان شدن. لرزش دستم زیاد شده و درد دارم. بافتنی رو گذاشتم کنار.

پاشدم لباس ها رو تن زدم. از شش تا، دو تا باخت دادم و قسمت سینه بسته نمیشه. حال نداشتم از خودم عکس بگیرم.

دلم نخواست سریال ببینم. یانگ شلدون رو گذاشتم ولی بعد دیدم همه ی جزییاتو بلدم خاموش کردم.

فردا نمیخوام دانشگاه برم و تا غروب خوشحال بودم که میخوام از خونه کار کنم. الان دلهره گرفتم.

تا قبل کریسمس باید دو تا پروژه رو ببندم. حالا این هیچی.

به مصاحبه ی روز دوشنبه فکر کردم و اینکه واقعا دوست ندارم برم این مصاحبه رو اما استادم اصرار داره و میگه اینم یه آپشنه داشته باشیش ضرر نداره.

به اون پست داکی فکر کردم که دوست دارم برم و حس میکنم استادش روم نظر مثبت داره. منتها اینقدر موضوع ریسرچش جدیده و جدیده که گاهی وحشت میکنم. نکنه برم لب ش اما نتونم ادم موثری باشم. ازم خواسته رو نوشتن یه گرنت فکر کنم، منتها من اصلا فرصت نمیکنم. همینطوریشم درب و داغونم. دستام درد میکنه و خیلی لرزشم زیاد شده. ولش کن چشام اشکی شد.

نمی دونم...فعلا تا قبل دفاع باید یه پروژه ی دیگه رو هم تکمیل کنم، پایان نامه رو بنویسم، و این چیزا.

موعد خونه اول اپریل هست فکر میکنم، تقریبا سه چهار ماه دیگه. نمی دونم. الان من خونه رو اپریل تمدید کنم بعد ماه می دفاع کنم، بعد خونه چی میشه.

خیلی بی ربط اینکه بی پولم. (این یازده دوازده هزارتایی که از پارسال تا الان برای اون قضیه هزینه کردم دخلمو دراورد ولی خب واجب بود.) یک دانشجو که احتمالا تا چند ماه دیگه دکتره ولی بی پوله. میتونم از اجازه ی کارم استفاده کنم و یه کاری کنم اما از قصد نمی کنم چون باعث میشه حواسم پرت بشه و این چند ماه باقیمونده رو خوب نتونم جمع کنم.

(معنای بی پولی اینجا با ایران فرق میکنه. یعنی تو همزمان میتونی مسافرت بری، برند بپوشی، رستوران بری و ... اما بی پول محسوب بشی.) 

ایراد نداره، این چند ماه رو هم تحمل کن، بعد میری پست داک حقوقت دوبرابر میشه، و دیگه حداقل دکتری.

یه صدا گوشه ی ذهنم میگه فقط یه احمق ه که باز بخواد بره پست داک، و نره سر کار (حقوق سر کار رفتن حداقل چهار پنج برابر دوره دکتراست)

خداروشکر. راضی ام به رضای خدا، فقط کاشکی دستام کمتر بلرزه.

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۷
آی دا