دشمن عزیز در یک روز زیبای بارانی
صبح رو با خوشحالی شروع کردم، منتها دشمن عزیز دید که باید بیاد سر و دمی تکون بده.
به هر حال عادتشه ناخونده باشه و آدمو سورپرایز کنه!
بعد از یک ساعت مدام پشت سیستم بودن، خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که خستگی در بشه و بینگ....
درد وحشتناک و سیاه شدن چشم و سرگیجه و خب بعد حالت تهوع.
فقط تونستم خودم رو به تخت برسونم تا نیفتم. کسی رو صدا نزدم چون نخواستم مامان نگران بشه.
خوشبختانه گردنبندم نزدیک بود، بستمش و آرزو کردم نمیرم. فعلا نمیرم.
در واقع فک کنم خدا هم این کلک منو بلد شده. هر بار آرزو می کنم تا این امتحان، تا این اتفاق، تا این مدرک، تا این روز، سالم نگهم دار. و بعد دوباره هر بار درخواستم رو تجدید می کنم.
بعد از یک ربع با چشم هایی که همچنان تار میدیدن رفتم تا کمی آب بخورم و قرص های عزیز.
الان سرگیجه و سیاه شدن چشم برطرف شده و گردبندم رو بستم؛ و همونطور که ملاحظه می کنید، پر رو تر از این حرف ها هستم و مجددا اومدم تا به کارم ادامه بدم، هر چند با درد و حالت تهوع.
اگه با دشمن عزیز من آشنایی ندارین، هشتگش رو بخونین!
دیگه خودشم خسته شده، واسه این که از تک و تا نیفته هر از چندی، میاد:)