روزنوشت شماره ۱۰۰۰
روزها به حدی داره تند میگذره که در عجبم
صبح چشمم رو باز میکنم و بعد انگار که فقط ثانیه ای گذشته باشه؛ شب میشه.
خیلی کار دارم.
تقریبا فیلم دیدن و رمان خوندن تعطیل شده، و اگر که مشغول انجام کارهام نباشم؛ ذهنم درگیرشونه.
الان ۲۶ ساله ام و حس میکنم به عنوان یک دختر ۲۶ ساله عملکرد خوبی داشتم؛ حتی گاهی اوقات حس می کنم بیشتر از چیزی که باید خودم رو درگیر کردم.
چیزی که این روزها دوست ندارم؛ نصیحت های مامانه
سعی می کنم بروز ندم که خسته کننده شده برام این نصیحت ها اما خب...
کاش واقعا ادم از یک سنی که میگذره بزرگ ترها علی رغم تمام نگرانی هاشون؛ از نصیحت های تکراری و القای چیزایی که باور خودشونه اما دلشون میخواد بچه ها هم از همون طرز فکر پیروی کنن دوری کنن.
شاید هم چون اخلاق ذاتیمه که کمتر دوست دارم مورد سوال واقع بشم و توضیح بدم؛ این حرف ها برام ملال اور شده.
اما خب میدونم که یه روز خودمم قراره مادر بشم. پس بهتره عملکردی نداشته باشم که بعد بگم حیف؛ مامان حق داشت....
روزهای سرد قشنگی داشته باشین...