از غصه های یک فرزند ناخلف
شاید از بی برنامه گیم باشه
اما کارای زیادی که باید انجام بدم و حجم اطلاعات وارد شده به ذهنم این روزا از دستم در رفته.
مقاله ای که قرار بود به یه ژورنال دیگه بفرستیم، جمعه و شنبه چند ساعتی وقت گذاشتم از نو ادیت کردم.
در مورد آزمایشگاه جدید سرچ میکنم و سعی میکنم با دقت یادداشت کنم همه ی مواردو که پس فردا شرمنده شون نشم.
زبان رو خیلی بد دارم میخونم، اما احتمالا کتاب لغتم تو این یک ماه تموم میشه.
امروز دوباره باهام تماس گرفتن واسه آزمایشگاه قبلی که برم یه کارو انجام بدم، فردا قراره برم اون سمت...
اما موضوعی که دارم بابتش غصه میخورم تنهایی مامانمه. مامان به معنای واقعی کلمه تنهاست. از طرفی تنها سرگرمیش تلویزیونه، و بنده ی خدا خیلی دوست داره از غروب تا انتهای شب من هم کنارش بشینم، که عملا امکان پذیر نیست :(
چون هم نمیتونم تو شلوغی تلویزیون درس بخونم و به سرچ هام برسم، هم واقعا برنامه هاش برام جذابیتی نداره :(
بعد مامان بیچاره م هی ازم درمورد سریالا سوال میپرسه و نظر میخواد و من اون لحظه دلم کباب میشه ...
همش فکر میکنم اینقدر زحمت کشیده منو بزرگ کرده، منم که تا دوسال دیگه قراره تنهاش بذارم و همین الانم که هستم کم پیششم...
شاید این موضوع برای کسایی که پدر دارن و خواهربرادراشون تو خونه ست، قابل درک نباشه
اما واقعا کسی تو شرایط من میدونه که چی میگم.
از تنهایی و مظلومیت مامانم و اینکه کم پیششم خیلی ناراحتم. اما چه کنم که دست خودم نیست این چیزا.