....
من که هیچ وقت مفهوم پدر رو درک نکردم.
اما برای خودم متاسفم که ارتباط خوبی هم با مادرم نتونستم برقرار کنم.
این روزها ترجیح میدم که بیشتر خونه ی خواهرم و دور باشم.
حتی دوست ندارم زنگ بزنم.
اگه بخاطر وسیله هام نبود دلم نمیخواست برگردم.
اتفاق خاصی افتاده؟ نه. بحثی شده؟ نه. چیزی هم نشده؟ نه.
چرا اینقدر خشمگین و عصبانی ام؟
خشمگین و عصبانی نیستم اما دارم اعتراف می کنم که در سن 29 سالگی نتونستم با مادرم به صلح برسم.
از حرف های تکراری، نگرانی های بیخودی، نصیحت های هر روزه، خشم های بی دلیل، توجیه های غیرمنطقی ش، زیادی بزرگ کردن مسائل، دادن احساس گناه به من، برداشت های اشتباه، قضاوت های نادرست نسبت به مسائل و خیلی چیزای دیگه خسته ام و تو این وضعیت عصبی خودم، طاقت و تحمل مدارا ندارم.
من یه پست فطرتم که دارم اینا رو می نویسم می دونم.
ترجیح میدم حالا که هستم قدرم دونسته بشه تا وقتی فاصله م 20 ساعت هوایی باشه برام گریه کنه.
می دونم احتمالا روزی خودم رو بابت این چیزایی که نوشتم نمی بخشم. اما وحشتم بیشتر از اینه که اینا رو دارم در کمال خونسردی می نویسم نه با گریه یا از روی ناراحتی.
همین.
چرا اینقدر عوضی شدم؟ نمی دونم خدا عالمه.
تو عوضی نشدی. این مسئله ایه که خیلی از بچه ها با پدر مادراشون دارن. نمونش خود من. و فکر میکنم از روشهای نادرست پدر مادرامون سررشته میگیره. یعنی حتما ریشه در کودکی و رفتارهایی که باهامون شده داره. خودتو سرزنش نکن. هر چند که به ما اینطور القا شده که باید همیشه مطیعشون باشیم، ولی خیلی چیزا رو باید عمیق بشیم تا بتونیم دلیل احساس و رفتارهامون رو شاید پیدا کنیم