این روزا
+حس میکنم تو یه فضای رقابتی قرار گرفتم که سال های زیادی بود تجربه ش نکرده بودم. شاید روزهای دبیرستان و یا روزهایی که برای کنکور لیسانس درس میخوندم، همچین وایب هایی از اطراف میگرفتم.
تفاوتش اینه که اون زمانا خودمم سرم درد میکرد برای رقابت و جلو زدن. الان تنها حسی که ندارم اینه که بخوام از بقیه سرتر باشم. همین که خودم از خودم احساس رضایت داشته باشم کافیه.
و جالب میدونی چیه؟ طرف اصلا همکلاسی و یا همدانشگاهی نیست، اما اونقدری واکنش های عجیب میده که گیج میشی.
شاید فکر کنی که زیادی حساس شدم.
اما از تنهاییه. شبا فرصت زیادی دارم که رفتار همه ی آدما رو مانیتور کنم و ازشون نتیجه گیری کنم.
+حدود 4 کیلو وزن کم کردم. حدود 6 کیلوی دیکه حداقل و 10 کیلوی دیگه حداکثر باید کم کنم تا خیلی خوب بشم.
کاشکی یه روزی مثل استادم بشم. همه طوره.
+ توی لب آخرین نفری که میره مرخصی و آف منم همیشه. که البته راضی ام. الان استادم مسافرته. اون یکی پی اچ دی یک هفته رفت نیویورک سیتی با داداشش مسافرت. اون دو تا لیسانس ها هم بزودی میرن خونه هاشون 10 روزی استراحت کنن. من دارم فکر میکنم بعد از امتحان کوالیفای یک هفته مرخصی بگیرم. اما خب جایی ندارم برم! منظورم اینه خب تنهایی باحال نیست. بچه هایی که اینجا هستن اخیرا رفتن مسافرت توی تعطیلات بهاره. نمیدونم پایه ان برن مسافرت دوباره یا نه. خیلی دلم میخواد برم آشار نیاگارا. البته مسافرت محسوب نمیشه چون نزدیکه و با اتوبوسم میشه رفت! حالا به دوستم بگم ببینم نظرش چیه. نشد شایدم تنهایی رفتم! والا! حالا که مهر تنهایی خورده رو پیشونیم، دارم فکر میکنم چلاق نیستم که!
چه تاریخ پستت رنده!
درکت میکنم. فقط همین