مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودشناسی» ثبت شده است

+ در یک اقدام انتحاری، توی تقریبا یک هفته، ۴ تا دندون پر کردم و جرم گیری هم کردم. امروز روز اخر بود. خوشحالم به دندونام سر و سامون دادم و عوض خرج کردن برای چیزای متفرقه برای سلامتیم خرج کردم.

 

+ خانم دکتری که پیشش رفتم خانم "نیکی" بود. اروم، مودب و با وقار. تو این جلسات خیلی با هم صحبت کردیم و هر بار حس مثبتم نسبت به خودم بیشتر شد. به این نتیجه رسیدم که وقتی از طرف اعضای پذیرفته شده ی جامعه ادم حسابی محسوب میشم و با دقت به حرفام گوش میدن و نظرم رو جویا میشن؛ همین باید برام کافی باشه. دیگه مابقی چه اهمیتی دارن؟

 

+ هنوزم ویزام نرسیده اما دانشگاه به نوعی باهام راه اومده تا وقتی دیرتر برسم. همه ی اینا رو مدیون ساپورت پروفسور ب هستم. تو لیست ادمایی که هر بار خدا رو بابت بودنشون شکر می کنم، پروفسور ب هم اضافه شده. کسی که تا حالا از نزدیک ندیدمش، اما مثل یه فرشته اومده تا زندگیمو نجات بده.

 

+ خدایا کاری کن ویزامون بزودی بیاد.

 

 

۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۰۸
آی دا

من خیلی به این فکر کردم که چیا باعث شده اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا چیا باعث شده که بابت همه چیز بیش از اندازه غصه بخورم یا چیا باعث شده که همیشه به صورت آش دهن سوز نگران کارای بقیه بیشتر از خودشون باشم.

خیلی اوقات ربطش دادم به احوالات بچگی. بعضی اوفات فکر کردم که ارثی هست(از طرف مادر)

اما تهش نتیجه گرفتم هر چی که بوده باید تا حالا می تونستم تغییرش بدم. چرا تغییرش ندادم؟ چون به هیچکی اعتماد ندارم. نه روانشناس نه هیچ کس دیگه ای. هیچ کس رو قابل نمی دونم نصیحت و راهنماییم کنه. مغرورم. خودم هم وقت نمی کنم تنهایی بشینم در موردش سرچ کنم. نتیجه چی میشه؟ روز به روز زیر چشم ها گودتر، غصه به دوش تر، خم تر، خسته تر

و روز به روز در حال مقایسه ی خودم با بقیه که بیکار و بیعار دارن از شرایط موجودشون، هرچی که هست، استفاده ی کافی و وافی رو میبرن.

همیشه کسی که باید غصه ی پول رستورانو بخوره من بودم، همیشه کسی که مراقب بوده زیاد خرج نکنه من بودم، همیشه کسی که تو انجام کارا و به دوش کشیدن مشکلات پیشقدم شده من بودم، کسی که به جای بقیه حرف خورده، به جای بقیه جواب داده، به جای بقیه توجیه کرده و .. .

این من بودم که برای لیسانس نخواستم شبانه بخونم گفتم الا و بلا باید روزانه باشه تا به خانواده م فشار مالی نیاد عوضش رشته ی مورد علاقه مو نرفتم.

این من بودم که با ماهی 5 تومن خرجی هم راضی بودم و صدام در نیومد.

این من بودم که تو محل کار مسئولیت دو تا شغل جدا رو به دوش کشیدم و انتظارها رو از خودم چند برابر کردم.

من بودم که همیشه پیش پیش گفتم تولدم به فلان تاریخه نزدیکه کادو نمی خوام. یا گرون میشه من اینو نمی خوام. یا همینو دارم همینو استفاده می کنم. یا دیر میشه دور میشه سوز میشه ساز میشه من با همین شرایط موجود راضی ام همین خوبه همین بسه.

این من بودم که حتی یک ساعت کلاس زبان نرفتم. ساعت ها نشستم پشت سیستم و چشمام رو کور کردم به هوای هزار تومن ذخیره کردن.

 

من همیشه کوتاه اومدم کم خواستم خجالت کشیدم حرف دلمو نزدم مراعات کردم مراقب بودم. تو خندیدنم تو خرج کردنم تو لباس پوشیدنم تو آرایش کردنم.

من صبر کردم صبر کردم صبر کردم صبر کردم و صبر هرشب مثل یه چیکه اشک چکید رو بالشم.

من همه ی این کارا رو کردم هر چند کسی ازم انتظار نداشت هر چند کسی ازم نخواسته بود.

ارثی بود یا باقیمونده ای از کودکی من اینطور بودم. من اینطور بودم چون فکر میکردم راه رستگاریه. که این راه بهتره، مسیرو صاف میکنه.

 

نمی دونم دو سال دیگه همه ی این صبر کردن ها و نخواستن ها و مراعات کردن ها رو حماقت می دونم یا ازشون خوشحال و راضی ام.

نمی دونم، اما امیدوارم کائنات جوابمو به صورت شایسته ای بده.

 

 

 

+آیدا می میرد، ذلت نمی پذیرد. من یا امتحان رو خوب میدم یا میترکم.

 

+در روز هرچقدرم کار انجام بدم اما یادداشتشون نکنم، ته شب حس میکنم هیچ کاری نکردم. بنابراین امروز میخوام کارهای فردا رو بنویسم که تهش اینقدر احساس پوچی بهم دست نده.

 

 

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۴
آی دا

امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب...

همینا.. تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان..

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟





۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴
آی دا

تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خانم مسن نشسته بود. چون تاکسی ها کنار بیمارستانن، میشد حدس زد که جفتشون از بیمارستان اومدن. داشتن با شدت از انواع درد و مریضی هاشون حرف میزدن. من یه گوشم به اونا بود و همزمان داشتم فکر میکردم جز سبزی خوردن چه چیز دیگه ای باید بخرم.

"سبد داری؟"

صدای پیرزن جلویی بود که برگشته بود و خطاب به من سوال می پرسید. گفتم جانم؟

دوباره تکرار کرد: "سبد داری؟"

من مات و مبهوت نگاش کردم. جواب دادم سبد؟ آخه چرا باید سبد داشته باشم؟

پیرزن کناری بهم سقلمه زد که میپرسه "سواد داری"؟ من یهو به خودم اومدم. یادم افتاد که پیرزن های گیلک، به علت یه عمر گیلکی حرف زدن، موقع فارسی حرف زدن، از کلمات ترکیبات جدیدی میسازن!

+بله سواد دارم کمی. چطور مگه؟

-این آزمایشو برام میخونی؟ دکتر بهم گفته چربی و قندت خیلی بالاست.

+آخه ولی جواب آزمایش رو خود دکتر باید بگه، من ممکنه اشتباه کنما. ولی باشه بدین ببینم.

اولین نگاهو که به برگه ی آزمایش انداختم، پیرزن کناری، برگه رو از دستم قاپید! که بده من. من اینقدر دکتر رفت و آمد کردم، بلدم بخونمش!

من که همینطوری مات و مبهوت بین دو پیرزن مونده بودم، منتظر موندم ببینم چیکار میکنه!

عینکش رو با دقت در آورد و تا جایی که راه داشت سرشو کرد تو کاغذ.... و خب در کمال ناباوری خوند: ساگر 110. اوه اوه قندت خیلی بالاست که! (شوگر رو اشتباها گفت ساگر)

به همین ترتیب کلسترول و چند تا چیز دیگه رو هم هرچند تلفظش رو اشتباه میگفت، اما پیدا کرد و خوند و تحلیل هم کرد!

بعد با سری برافراشته، بادی به گلو انداخت، و دوباره تاکید کرد: گفتم که بلدم...


+ من؟ هم خنده م گرفته بود...هم خوشم اومده بود که یه پیرزن ِ فرتوت چقدر میتونه زبل و با اعتماد به نفس باشه، هم داشتم خودمو سرزنش میکردم که تو چیزایی که حتی مطمئنی بلدی هم کسی ازت بپرسه اینقدر با اکراه رفتار میکنی که واقعا خودتو زیر سوال میبری!

منبعد تصمیم گرفتم اگه کسی ازم بپرسه سبد داری؟ بهش جواب بدم هی یه چیزایی، اما تا وقتی اعتماد به نفس کافی پیدا نکردم، سبدم به درد نمیخوره!!!


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۹
آی دا

من یه آدمم..مثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم..

اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم...

فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم..

تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و ....

خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو ذهنمون تکرار کردیم که طرف لیاقتش بیش از این نیست. که آره، یه روزی خلاصه قدر منو میگیره. که آره یه روزی میفهمه چه اشتباه بزرگی کرده....که آره روزگار بهش میفهمونه من چه دُر گرانبهایی!! بودم، و اون من نشناخت و فلان و فلان و فلان و....

اما بهتره خودمون رو گول نزنیم! بیاین قبول کنیم که هر کی این جمله رو برای بار اول استفاده کرده، احتمالا یه رگه هایی از خودخواهی تو خودش داشته!! و به احتمال قوی تر، حس خودخواهیش با غم زیادی هم همراه بوده...

ولی ما کی هستیم که بیایم روی لیاقتِ بقیه متر و سانتی متر بذاریم؟

ما کی هستیم که با خودمون دو دوتا چهار تا کنیم، و بعد خیلی عاقل اندر سفیه نتیجه گیری کنیم که "لیاقت منو نداشت" "یا لیاقت خوبی های منو نداشت" یا "لیاقت از خودگذشتگی های منو نداشت" یا "لیاقت احساسات پروانه ای و صورتی منو نداشت" !!!

بیاین با خودمون روراست باشیم...بیاین کسی رو تو ذهنمون به نداشتن لیاقت یا داشتنش، متهم نکنیم. محاکمه نکنیم. این کار فقط خودمون رو آزار می ده... سود دیگه ای نداره...

اینکه کسی قدر خوبی های کسی، قدر مهربانی ها و از خودگذشتگی هاش رو بدونه، یه موضوع شخصی واسه همون شخصه. حتی اگه اینطور پیش خودمون فکر میکنیم که "کی زیباتر از من" "کی لطیف تر از من" "کی مهربان تر از من" و...، شاید اینا فقط چیزیه که تصور خودمون در مورد خودمونه و اصلا این چیزا به چشم طرف مقابل هم نیاد و براش اصلا مهم هم نباشه!!

دارم در مورد رها کردن حرف میزنم. در مورد به سادگی رها کردن.

اگه واقعا کسی قدر خوبی ها رو نمی دونه، رها کنیم. بدون حرف و حدیث. فرقی هم نمیکنه کیه. همکار، دوست، پارتنر یا هر کس دیگه ای..

اگه واقعا کسی احساسات و جذابیت ها رو در نظر نمیگیره، رها کنیم. بدون غر و نق و ناله

اگه واقعا کسی چیزایی که در ذهن خودتون براتون مزیت بوده رو نمیبینه، باور کنین هیچ وقت ندیده، هیچ وقت نخواهد دید. یعنی اصلا هیچ وقت براش مهمم نبوده.....

دست و پا زدن بی فایده ست. محاکمه کردن، انگ زدن، ناراحتی کردن هم بی فایده ست...

بهتره آدما رو رها کنیم، تا خودمون رها بشیم، از فکرهای منفی، از فکرهای مسموم.... . تنها راه همینه.


+این پست رو نوشتم، تا تو ذهنم دیکته شه. تا یاد بگیرم خودخواه نباشم...


۳ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۴
آی دا