مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

آدمی ام که تنها سرگرمیم وبلاگ خوندنه. کاشکی بیشتر بنویسین!

۵ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۷
آی دا

تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خانم مسن نشسته بود. چون تاکسی ها کنار بیمارستانن، میشد حدس زد که جفتشون از بیمارستان اومدن. داشتن با شدت از انواع درد و مریضی هاشون حرف میزدن. من یه گوشم به اونا بود و همزمان داشتم فکر میکردم جز سبزی خوردن چه چیز دیگه ای باید بخرم.

"سبد داری؟"

صدای پیرزن جلویی بود که برگشته بود و خطاب به من سوال می پرسید. گفتم جانم؟

دوباره تکرار کرد: "سبد داری؟"

من مات و مبهوت نگاش کردم. جواب دادم سبد؟ آخه چرا باید سبد داشته باشم؟

پیرزن کناری بهم سقلمه زد که میپرسه "سواد داری"؟ من یهو به خودم اومدم. یادم افتاد که پیرزن های گیلک، به علت یه عمر گیلکی حرف زدن، موقع فارسی حرف زدن، از کلمات ترکیبات جدیدی میسازن!

+بله سواد دارم کمی. چطور مگه؟

-این آزمایشو برام میخونی؟ دکتر بهم گفته چربی و قندت خیلی بالاست.

+آخه ولی جواب آزمایش رو خود دکتر باید بگه، من ممکنه اشتباه کنما. ولی باشه بدین ببینم.

اولین نگاهو که به برگه ی آزمایش انداختم، پیرزن کناری، برگه رو از دستم قاپید! که بده من. من اینقدر دکتر رفت و آمد کردم، بلدم بخونمش!

من که همینطوری مات و مبهوت بین دو پیرزن مونده بودم، منتظر موندم ببینم چیکار میکنه!

عینکش رو با دقت در آورد و تا جایی که راه داشت سرشو کرد تو کاغذ.... و خب در کمال ناباوری خوند: ساگر 110. اوه اوه قندت خیلی بالاست که! (شوگر رو اشتباها گفت ساگر)

به همین ترتیب کلسترول و چند تا چیز دیگه رو هم هرچند تلفظش رو اشتباه میگفت، اما پیدا کرد و خوند و تحلیل هم کرد!

بعد با سری برافراشته، بادی به گلو انداخت، و دوباره تاکید کرد: گفتم که بلدم...


+ من؟ هم خنده م گرفته بود...هم خوشم اومده بود که یه پیرزن ِ فرتوت چقدر میتونه زبل و با اعتماد به نفس باشه، هم داشتم خودمو سرزنش میکردم که تو چیزایی که حتی مطمئنی بلدی هم کسی ازت بپرسه اینقدر با اکراه رفتار میکنی که واقعا خودتو زیر سوال میبری!

منبعد تصمیم گرفتم اگه کسی ازم بپرسه سبد داری؟ بهش جواب بدم هی یه چیزایی، اما تا وقتی اعتماد به نفس کافی پیدا نکردم، سبدم به درد نمیخوره!!!


۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۹
آی دا

آدم ها از بین میرن. وسیله هاشون بخشیده میشه، مال و اموالشون هم. این وسط چیزی که ازشون میمونه، عکساشونه. ثبت لحظاتی که روزی ساختن. حتی فیلم هم ممکنه به مرور از بین بره یا آسیب ببینه یا دیگه قابل پخش نباشه. اما چه چیزی میتونه با عکسی که چاپ شده مقابله کنه؟

از بچگی عاشق عکس گرفتن و چاپشون بودم.

پاییز گذشته به سرم زد یه سری عکسا رو چاپ کنم...یادم افتاد تو سایت عکس پرینت اکانت دارم و قبلا هم از سفر ارمنستان(نوروز95) یه آلبوم چاپ کرده بودم.

قیمتا رو نگاه کردم و مناسب بود(هرعکس 1100 تومن). یه سری عکسای با حجاب مناسب خانوادگی و تکی و دو سه تا عکس از محل کار سابقم با لباس آزمایشگاه، و دو سه تا عکس از روز دفاعم رو چاپ کردم.

اینقدر این کار منو خوشحال کرد، که تصمیم گرفتم هر چند ماه یه پولی رو برای چاپ کردن عکسا کنار بذارم. و چون از کیفیت سایت عکس پرینت راضی بودم، میخواستم بازم همینجا سفارش عکس بدم. یک هفته از تصمیمم نگذشته بود که عکس پرینت قیمت هاش رو تقریبا دو برابر کرد. عکسی رو که قبلا با 1100 چاپ میکرد، الان با 2600 نرخ رو تصویب کرده بود.

تا بدنیا اومدن آریا دیگه از فکر چاپ عکسا بیرون اومدم، چون با وضعیت فعلیم دیدم از پس هزینه ش برنمیام. تا اینکه آریا به دنیا اومد و دلم خواست عکسای روز به دنیا اومدنش رو چاپ کنم و تخته بزنم برای پدر و مادرش ببرم.

سری به یه عکاسی شهرمون زدم و قیمت پرسیدم. هر عکس با سایز مرسوم رو 1200 تومن چاپ می کرد. چقدر خوشحال شدم؟ خیلی! 

خلاصه، مجددا تصمیم گرفتم هر چند ماه یه سری عکس انتخاب کنم و ببرم برای چاپ. 

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما باقی می مونن. فکر نکنم بچه هامون از یه هارد اکسترنال پر از عکس که هیچ مشخص نیست روی کامپیوترهای 20 سال آینده باز بشن یا نه، خوشحال شن. 

من عکسامو چاپ می کنم و پشتش تاریخ می زنم، تا بعدها بچه م به وضوح ببینه مامانش یه وقتایی جوون و سر به هوا و زیبا بوده، یه روزایی تو یه کارخونه کار میکرده، یه روزی جلوی دانشکده ی فنی واستاده و عکس گرفته، یه روزی با استاد کچلش هم بعد از دفاع عکس گرفته و ... .

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما به جا می مونن! حواسمون هست؟


۵ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۳
آی دا

بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.

صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش میشه دوست! دیسک گردنم رو میگم که دوباره عود کرده...

بعد شروع میکنی به درس خوندن، گوشی رو سایلنت میکنی. بعد که چک ش میکنی چندین تا تماس از دست رفته. از فلان اداره که داریم وامتو تعلیق میکنیم. یادت میفته که روزای سخت ظاهرا فعلا ادامه داره...

بعد مادرتو میبینی که خیلی پیر و لجباز و غر غرو شده. مریض تر از سال های پیش و بهانه گیر تر شده.

بعد یادت میفته که حتی یه دوست نداری که محض رضای خدا یه بار حالتو بپرسه بگه میای بریم قدم بزنیم؟ بی هیچ تکلفی بی هیچ حرف و فکر اضافه ای..

من می دونم می گذره. روزهای بی پولی و مریضی و دغدغه و نگرانی.

من می دونم پاییز میاد و منو با نتایج خوبش خوشحال میکنه.

من میدونم پاییز یه شروع جدیده که باعث میشه اینقدر بازخواست نشم، اینقدر حرف نشنوم.

پاییز میاد و باعث میشه خیلی ها بیشتر روم حساب کنن.


۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۴
آی دا

خدا خودش یه رحمی کنه که من دوباره داره به عرضم روز به روز اضافه میشه.

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۴۵
آی دا

امروز نوبت لیزر داشتم. نوبتی که از عصر یهو به صبح انتقال پیدا کرد و خب سبب خیر هم شد. چون میخواستم عکس های روز تولد آریا رو چاپ کنم و تخته بزنم و امشب ببرم خونه شون. فرصت خوبی بود و انجام هم دادم.

تو مطب دختری رو دیدم که ابتدا حس های بد بهم هجوم آوردن و بعد سعی کردم تخیل کنم تو چه شرایطی بزرگ شده و بعد از خودم ناراحت شدم که چرا قدر داشته هام رو نمی دونم.

سنش رو دقیق نتونستم حدس بزنم. شاید 30 یا 35.

حال خرابی داشت. وقتی ازم سوال پرسید که آیا لیزر رنگ پوست رو روشن میکنه؟ و من تازه متوجه ش شدم، از وخامت چهره ش و نوع حرف زدنش شوکه شدم. شاید معتاد بود؟ نمی دونم. با حالت خماری سوالشو با دقت پرسید و من که شوکه شده بودم، با لکنت جواب دادم که نه، لیزر موهای زائد به رنگ پوست ربطی نداره... حس ها پشت سر هم بهم هجوم می آوردن. بعد از شوکه شدن و ترحم و دلسوزی، بی رحم هم شدم. با خودم فکر کردم همچین دختری که حتی یه جمله رو تو حالت عادی نمی تونه بگه، دختری که چشاش اینقدر ورم کرده، دختری که اینقدر بهم ریخته ست، چرا باید رنگ پوست براش مهم باشه؟ بعد به خودم نهیب زدم که این ذات زنانگیه. انگار فرقی نمیکنه کوچیک باشی، بزرگ باشی، مادر، یه دختر سر به راه، یا معتاد و گیج، بهرحال ته ذهنت دنبال زیبایی می گردی..

منشی با اکراه صداش زد که بره داخل.

به دقیقه نکشید، صدای دکتر رو شنیدم که میگفت اینکه دفترچه ی خودت نیست... و بعد این دختر که حتی نمی تونست قدم از قدم برداره و به سختی از مطب خارج شد..

خیلی اوقات فکر میکنم که اگه تو این خانواده ای که بزرگ شدم نبودم، شرایط زندگیم چطور می شد. درسته همیشه تو زندگیم سعی کردم مفید باشم و تلاش کنم، اما خب بستر خانواده این رو برام فراهم کرده و من هم استفاده کردم..

اما دخترایی که تو یه شرایط بد، خانواده ی نادرست، والدین بی صلاحیت و ... به دنیا میان چی؟ چی باید مسیرشون رو تغییر بده؟ چیکار میشه براشون کرد؟ زندگیشون چقدر به خودشون و چقدر به محیطی که توش بودن ربط داره؟

خیلی روزا به این سوالا فکر میکنم. به جوابی نمی رسم، و فقط به این فکر میکنم از موقعیتی که برام فراهمه و تو آرامش میتونم به علایقم بپردازم، به مطالعاتم و به مابقی جزئیات زندگیم، باید تمام استفاده رو بکنم تا شاید بدین شکل از خوش شانسی که توش قرار دارم، شکر گزاری کرده باشه.

۲ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۱۳
آی دا

امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشم!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۷
آی دا
پسرخاله م تو کنکور دکترای مکانیک رتبه ش 8 شده و امیدواره که شریف پذیرفته شه. آقای محترم ارشد رو شریف بوده، بابت همین ازش پرسیدم که آیا قبول میشه به نظرت یا نه، گفت خب رتبه ش خیلی خوبه اما به مصاحبه هم بستگی داره اما احتمال زیاد پذیرفته میشه.
خیلی خبر خوبی بود و خوشحال شدم که چنین پسرخاله ی باهوشی دارم.
اما از طرفی از فکر و ذکر زیاد عصر رو خوابم نبرد. به آینده ی خودم فکر کردم. به اینکه خیلی دارم اتلاف وقت میکنم. اتلاف وقتی که دانسته باشه، اصلا بخشودنی نیست به نظرم.
فکر کنم بهتون گفته بودم که خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم پیج های اینستاگرامم رو دی اکتیو کنم. راستش اون روش چک کردن در آخر شب تاثیر نداشت و بازم تهش همون شد که قبلا بود!
امروز واقعا دیدم چک کردن اینستاگرام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه، داره عذابم میده. گفتم چه کاریه. یه مدت دی اکتیو می کنم، بعد اگه دلم خواست خب دوباره برمیگردم. این شد که از عصر تا حالا که دی اکتیو کردم، خیلی حس خوب و خوشایندی دارم!
امیدوارم این ساعت هایی زیادی که از چک نکردن اینستاگرام برام باقی می مونه، صرف فیلم دیدن، رمان خوندن و تمرکز بیشتر رو کارام بشه. الهی آمین.

+آریا قرار بود امروز به دنیا بیاد. اما نی نی مون عجله داشت و دیروز اومد ^_^ تا حالا پسربچه به این قشنگی ندیده بودم! امروز روز ورودش به خونه شون بود.

۲ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۴۱
آی دا

هر موقع میام خونه ی خواهرم؛ حس انگل اجتماع بهم دست میده‌. بس که هیچ کاری نمیکنم.

+ازین ادمایی که هیچی تو پیج و وبلاگشون بروز نمیدن بعد یهو یه حرکت خفن میزنن خوشم میاد. من قابلیت این همه مخفی کاری و لفافه بازی رو ندارم!!! متاسفانه من همیشه ی خدا همه چیم معلومه و زندگیم رو دایره هست! گاهی بابت همین از خودم دلخور میشم. اما اگه غیر از این رفتار کنم دیگه خودم نیستم! دیگه آی دا نیستم!

+چطوری سکرت تر باشم؟ :|

+آریا یکشنبه دنیا میاد‌.


۶ نظر ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۳
آی دا

هیچ بهتون گفته بودم من امسال کنکور دکترا دادم؟

نه نگفته بودم.

راستش به زور و ضرب داداشم بود. حتی خودشم رشته رو انتخاب کرده بود که این جالبه تو این ثبت نام کن. حتی گفته بود اگه بخوای من پول ثبت نامو میدم :/

خلاصه حسابی دیگه تو معذوریت اخلاقی مونده بودم. با خودم گفتم ایراد نداره، یه امتحانه دیگه. تازه رشته ی اصلی خودمم که نیست کسی انتظار داشته باشه.

اما بازم امیدوار بودم روز آزمون داداش از خیرش بگذره و من بتونم بخوابم!

ولی رفتیم و همشم استرس داشتم همکلاسی هام منو ببینن. چون به همه گفتم من قصد دکترا خوندن ندارم و خب دروغ هم نیست! داداش به زور منو برده بود!!

خلاصه نگم براتون که اون روز چقدر بهم سخت گذشت. چون به زور رفته بودم و خب اجازه هم نداشتیم زودتر پاسخنامه رو بدیم و بیایم بیرون.

دیگه گریه م گرفته بود. حالت تهوع و سر درد... تا سرمم میذاشتم رو میز بخوابم، مراقب میومد میگفت چرا خوابیدی!

خدایا پروردگارا! چرا زمان نمیگذشت!!

خلاصه تو دفترچه ی تخصصی یه چیزایی رو پیدا کردم زدم. تو دفترچه ی دومش، اول رفتم زبان رو زدم، بعد رفتم دو سه تا سوال هوش زدم که واقعا دیدم دارم غش میکنم، پاسخنامه رو دادم فرار کردم!

به حدی حالم بد شده بود که بعد که رفتم خونه ی خواهرم اینا حس میکردم آنفولانزا دارم. تا شب خوابیدم...

سرتونو درد نیارم... امروز نتایج اومد.

باز داداش منو زور کرد که برو نگاه کن نتایجو. هی من میگم بابا ول کن. میگه نه برو ببین چی شده.

رفتم نگاه کردم، رتبه م شده 69. و نوشته روزانه می تونم انتخاب رشته بکنم. من فکر میکنم تو دکترا باید بین 1 تا 10 بیاری که بتونی روزانه قبول بشی. نمیدونم.

حالا رتبه م درخشان نیست. اما با توجه به اینکه رشته ی تخصصی خودم نبود و تقریبا میشه گفت فقط زبان رو خوب زدم، میشه به این امید داشت که اگه سال بعد بخوام اقدام جدی بکنم(که خدا اون روز رو نیاره) با یکی دو ماه وقت گذاشتن میتونم حداقل همون دانشگاه خودمو قبول شم.

چون برای مصاحبه فکر نکنم چیزی کم داشته باشم. هم مقاله معتبر دارم هم نمره ی زبان رو بزودی میارم.

من هیچ وقت دیگه برنمیگردم دانشگاه خودم دکترا بخونم. واقعا از خدا میخوام منو اینطوری آزمایش نکنه...خدایا صدامو میشنوی یا نه؟؟


۳ نظر ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۵۸
آی دا

در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.

دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.

البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه .. اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۷
آی دا

یه کانال درست کردم که وویس هام رو توش میذارم. وویس های انگلیسی.

آقای محترم رو عضوش کردم که به صدام گوش بده و اگه ایرادی حس می کنه بگیره.

کانالی که فقط دو تا عضو داره!

هر بار به تعداد ممبرهای کانال نگاه می کنم و وقتی عدد ۲ رو می بینم؛ لبخند می زنم... :)

اسمش میشه چی؟ #دلخوشی_های_فندقی

۳ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۳
آی دا

من یه آدمم..مثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم..

اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم...

فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم..

تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و ....

خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو ذهنمون تکرار کردیم که طرف لیاقتش بیش از این نیست. که آره، یه روزی خلاصه قدر منو میگیره. که آره یه روزی میفهمه چه اشتباه بزرگی کرده....که آره روزگار بهش میفهمونه من چه دُر گرانبهایی!! بودم، و اون من نشناخت و فلان و فلان و فلان و....

اما بهتره خودمون رو گول نزنیم! بیاین قبول کنیم که هر کی این جمله رو برای بار اول استفاده کرده، احتمالا یه رگه هایی از خودخواهی تو خودش داشته!! و به احتمال قوی تر، حس خودخواهیش با غم زیادی هم همراه بوده...

ولی ما کی هستیم که بیایم روی لیاقتِ بقیه متر و سانتی متر بذاریم؟

ما کی هستیم که با خودمون دو دوتا چهار تا کنیم، و بعد خیلی عاقل اندر سفیه نتیجه گیری کنیم که "لیاقت منو نداشت" "یا لیاقت خوبی های منو نداشت" یا "لیاقت از خودگذشتگی های منو نداشت" یا "لیاقت احساسات پروانه ای و صورتی منو نداشت" !!!

بیاین با خودمون روراست باشیم...بیاین کسی رو تو ذهنمون به نداشتن لیاقت یا داشتنش، متهم نکنیم. محاکمه نکنیم. این کار فقط خودمون رو آزار می ده... سود دیگه ای نداره...

اینکه کسی قدر خوبی های کسی، قدر مهربانی ها و از خودگذشتگی هاش رو بدونه، یه موضوع شخصی واسه همون شخصه. حتی اگه اینطور پیش خودمون فکر میکنیم که "کی زیباتر از من" "کی لطیف تر از من" "کی مهربان تر از من" و...، شاید اینا فقط چیزیه که تصور خودمون در مورد خودمونه و اصلا این چیزا به چشم طرف مقابل هم نیاد و براش اصلا مهم هم نباشه!!

دارم در مورد رها کردن حرف میزنم. در مورد به سادگی رها کردن.

اگه واقعا کسی قدر خوبی ها رو نمی دونه، رها کنیم. بدون حرف و حدیث. فرقی هم نمیکنه کیه. همکار، دوست، پارتنر یا هر کس دیگه ای..

اگه واقعا کسی احساسات و جذابیت ها رو در نظر نمیگیره، رها کنیم. بدون غر و نق و ناله

اگه واقعا کسی چیزایی که در ذهن خودتون براتون مزیت بوده رو نمیبینه، باور کنین هیچ وقت ندیده، هیچ وقت نخواهد دید. یعنی اصلا هیچ وقت براش مهمم نبوده.....

دست و پا زدن بی فایده ست. محاکمه کردن، انگ زدن، ناراحتی کردن هم بی فایده ست...

بهتره آدما رو رها کنیم، تا خودمون رها بشیم، از فکرهای منفی، از فکرهای مسموم.... . تنها راه همینه.


+این پست رو نوشتم، تا تو ذهنم دیکته شه. تا یاد بگیرم خودخواه نباشم...


۳ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۴
آی دا
دیروز خیلی خوش گذشت.
هرچند روزای اول 28 سالگی با غصه (شما بخونید غصه های بیخود) شروع شد؛ دیروز خیلی خوب بود.
صبح رفتم خرید. همونطور که حدس میزدم تنوع کیکا پایین بود تو ویترین. سعی کردم پا بذار رو دلم، یکیشو که بهتره بردارم. شمع رو عدد گرفتم. چون میخواستم تولد امسالم تا همیشه یادم بمونه. 
خونه ناهار خوردیم و عصر با خانواده رفتیم یه باغی که خیلی زیبا بود. یه چیز تو فرمت آلاچیق و کافی شاپ. با فضای سنتی و سرسبز.
تا می تونستم عکس گرفتم با کیکم!!
تا حالا تولدمو تو فضایی بیرون از خونه نگرفته بودم و تجربه ی خوب و قشنگی شد.
بعد با کیک چای و دم نوش خوردیم. حلوای محلی هم آوردن.
دو سه ساعتی اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و من دست به کار شدم برای شام.
همه ی کارها رو دست تنها انجام دادم و نذاشتم کسی کمکم کنه. طبق برنامه مرغ برگر و سالاد ماکارونی و ژله درست کردم. تو درست کردن برگر سختیش برام اینه که یه جوری سرو کنم که داغ باشه. برای 8 نفر برگر درست کردم. راه چاره م این بود برگرهایی که درست میشدن رو تو یه دیس ریختم گذاشتم رو سماور. که از اون ور بخار سماور نذاره یخ شن از دهن بیفتن. اما مثلا نمی دونم بعدنا مهمون داشته باشم و خانواده ی خودم و آقای محترم باشن(یه چیزی حدود 20 نفر علی الحساب :)) )، چجوری باید این تعداد برگر رو داغ نگه دارم!! شما سطح دغدغه های منو ببینین فقط!
البته دیشب سختی کار این بود که نون ها بیش از حد بزرگ بود! هر کدوم اندازه ی یک پیش دستی! شاید باور نکنید!! من با سختی پرش کردم... واقعا نونوای این نون خیلی بدسلیقه ست خیلی!
یه راه دیگه ای هم که به ذهنم زده برای درست کردن تعداد زیادی برگر اینه که، اول همه ی نون ها و مواد داخلشو آماده کنم(سس، کاهو، خیارشور، گوجه، پیاز)؛ بعد از چند تا تابه برای پختن استفاده کنم و هر کدوم درست شد تند تند بذارم توی نون ها.
خلاصه.
کادوهامم خیلی دوست داشتم. یه کتاب، یه ست استیل طلایی گردنبند و گوشواره، یه ساعت جهانگرد که عاشقشم، پارچه برای مانتو و پول.
دیشب از فرط خستگی زیاد خوابم نمی برد و امروزم دست چپم خشک شده :| ( من دیسک گردن دارم و نباید حرکات یهویی و کششی و بارکشی و تو یه حالت موندن به مدت زیاد رو انجام بدم که دیروز همه رو با هم مرتکب شدم!)
خلاااااصه باید این هفته رو خیلی درس بخونم که جبران الوات بازی های این مدت بشه، تااااا برسیم به آخر هفته و پارت دوم تولد.... با کی؟؟ بله درست زدین، پسرمون آقای محترم :))

+قدر این پست رو داشته باشین که شاد بود :دی دوباره از پست های بعد غر و نق و ناله شروع میشه :))

۷ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۱۱
آی دا

فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.

تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.

چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟

کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره...

امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم..


دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.

بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.

آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.

امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب..

بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.

آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم...

بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.

عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.

این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت...


۵ نظر ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۵۱
آی دا

قمیشی گوش بدیم؟

کلیک

۱۸ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۵۶
آی دا

هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.

چرا نباید بتونم؟

امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.

صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه کردن یا نه، منصرف شدم چون هیچ بعید نبود که تا آخر شب سردرد بگیرم و سریالی که دیشب شروع کردم رو نتونم ادامه بدم.

صبح لیست خرید تولد هم نوشتم. تا حالا گفته بودم من عاشق لیست نوشتنم؟ لیست کارای باقیمونده، لیست قول ها، لیست آرزوها، لیست خرید، حتی لیست شما دوست عزیز. یه لیستی نوشتم که توش حاوی پنیر و نان گرد و گوجه و خیارشور و سبزیجات و نوشیدنی بود. میخوام پنجشنبه که خواهرم اینا میان، برای خانواده شام بپزم و کادوهامو بگیرم. یک کیک هم می خوام سفارش بدم، صورتی رنگ. چون قنادی شهرمون هرچند کیکاش خوشمره ان، سلیقه ی سرآشپز از لحاظ ترکیب رنگ ها، مال عهد دقیانوسه و من هر بار کیک هاشو میبینم غمگین میشم(اکثرا قهوه ای یا سفید میزنه نمیدونم چرا. احتمالا معشوقه ش ترکش کرده و امید به زندگی رو در سرآشپز پایین آورده). کیک هم کیلویی 30 تومنه انگار. اگه خود آدم سفارش بده، چند تومنم میاد روش. هرچند عیدی هام تموم میشه با این برنامه ای که تدارک دیدم، اما فدای سرم. چون فقط همین تیکه از تولدمه که خوشحالم میکنه، آشپزی و کیک صورتی(شایدم بنفش؟).

الان که فکر میکنم دلیلی نداره متن رو بیش از این طول بدم، چون هنوز نمی دونم بقیه ی شب رو قراره چه کاری انجام بدم.

۷ نظر ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۴۹
آی دا

خب، فکر می کنم باید خوشحال باشم که تعطیلات تموم شد.

تعطیلات بلند مخصوص دو دسته آدمه: یا خیلی پولدار، یا خیلی بیکار و بیعار.

من نه پولدارم که برم مسافرت و گردش، نه بیکار که خیالم جمع باشه و غم چیزی رو نداشته باشم.

خوردن و خوابیدن بهم خوش نمیگذره وقتی که کلی دغدغه دارم.

خلاصه که دوره ی زجرآور عید که همش باید استرس اومدن مهمون می داشتم تموم شد.


سه شنبه تولدمه.

چه حسی داره 28 سالگی؟



۳ نظر ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۱
آی دا

     

    حوصله کن بلبلِ غم دیده ی بی باغ و آسمان

     سرانجام این کلیدِ زنگ زده، شبی به یاد می آورد

     که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم، دری هست

     دیواری هست، دریایی هست، به خدا... خدایی هست...
    

                 سید علی صالحی

۱ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۱
آی دا

قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم

۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم

نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.

سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!

حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.

من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.

مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.

از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پایین بیاد و دیگه هیچ بازدهی نداشته باشم.

از یه طرف دیگه هم از محیط مجازی خیلی خسته ام:(

شاید چک کردن گوشی فقط ۱۲ شب راه حل خوبی باشه... نمی دونم...



۷ نظر ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۴۷
آی دا