مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقای محترم» ثبت شده است

نمره ی تافل من نمره ی متوسطی بود. اگرچه بیشتر دانشگاه ها یا حداقل جاهایی که می خواستم اپلای کنم رو پوشش میداد، اما خب برخی از دانشگاه ها رو هم نه.

یکیش همین دانشگاهی که پذیرش گرفتم، نمره ی تافل بالایی میخواست و کلا از اولش هم من با آقای محترم بحث داشتم اینجا اپلای کنم. میگفتم آقا ببین من تافلم پایین تره قطعا ریجکت میشم! اون میگفت نه! حالا تو اپلای کن چیکار داری!

خلاصه، اولین روزی که استادم خودش از روی اپلیکیشنم پسندم کرده بود و ایمیل زد من تو شوک بودم :| که ای آقا مگه من تافلم پایین تر نبود؟؟

 

توی مصاحبه ی اول با استادم، که قبلا براتون تعریفش کردم، تهش گفت من یه نگرانی دارم. من فکر کردم حالا میخواد بگه ایرانی هستی ویزا گرفتنت سخته. دیدم میگه نمره ی تافلت کمتر از قانون دانشگاست. می تونی تا آگوست -تقریبا شهریور- دوباره امتحان بدی؟

من یه ذره فکر کردم گفتم والا الان بخاطر کرونا سنترها بسته هستنا! -اون موقع واقعا بسته بود-

استادم انگار که تازه یادش افتاده باشه، گفت آره آره راست میگی، پس بذار من با مسئول آموزشمون صحبت کنم.

خلاصه.

رفت صحبت کرد و ایمیل زد گفت آقا، یا سنترا وا میشن ازمون میدی، یا میای همینجا دوره زبان میگذرونی.

من گفتم اوکی.

بعد چند روز بعدش اون ارائه ی مقاله رو برای خودش و چهار تا از دانشجوهاش داشتم، که اونم براتون تعریف کردم.

بعد از اون هم که استادم ایمیل زد و گفت به دانشگاه اعلام کرده تا بهم پذیرش بدن.

 

خلاصه، نامه ی پذیرش رسمی هم اومد که بهتون گفته بودم.

 

همین مابین، استادم انگاری ناراحت بود که به خاطر قانون دانشگاه مجبورم امتحان مجدد بدم یا بیام دوره بگذرونم، ظاهرا دنبال کارم بود خودش.

چند روز پیش ایمیل زد که بیا برات خبرهای خوب دارم. که دیگه نیاز نیست بیای دوره بگذرونی، همینجا مرکز زبانمون، یه آزمونم میگیره. تو بیا اینو بده، تموم شه بره پی کارش! چون هم من و هم دانشجوهام متفق القول معتقدیم تو زبانت با توجه به ارائه ای که دادی خیلی خوبه و فقط یه ذره تمرین کنی، قشنگ میای بالا. منم خرکیف شدم از این تعریفش، گفتم چه بهتر، باشه!

 

بعد دانشگاه ایمیل زده بود که از بین چند تا آپشن برای پوشش دادن نمره زبانت یکی رو انتخاب کن. یا گذروندن دوره-چند مدل داشت که همه هم گرون قیمت، مثلا 6000 دلار-، یا دادن امتحان در همونجا به قیمت 150 دلار.

در پرانتز بگم که هزینه ی تافل تا آخرین جایی که اطلاع داشتم 225 دلار بود حدودا، که شما حساب کن با دلار 17 تومنی و هزینه ی سفر تا تهران چقدر برام می افته. اما ازمونی که اونجا میگیرن، 150 دلاره، که من با خودم گفتم همونجا با فاند خودم پرداختش میکنم و کلا برام به صرفه تر هست.

 

خلاصههههههههههههههههههههه

دیشب دیدم استادم ایمیل زده که خبرای خوب دارم! که بله، من خودم برات 150 دلارو پرداخت میکنم و اصلا نگران هزینه ی آزمون نباش! تو فقط بیا :دی

آقا حالا منو استرس نگرفت :|

منم ازون آدمایی هستم که کسی ازم تعریف میکنه دلم میخواد خودمو از 200 طبقه پرت کنم پایین. بس که هی میخوام شکست نفسی کنم.

 

خلاصه دیگه هی ازش تشکر کردم و اینا.

 

هیچم معلوم نیست این سفارت گور به گور شده کی میخواد باز شه و برای ویزای دانشجویی خدمات بدن.

فقط دارم دعا می کنم که بهترین حالت رخ بده. الهی آمین.

 

 

 

دیگه  باید از شنبه بشینم دوباره یه چیزایی تمرین کنم که احتمال 1 درصد کارم جور بشه به ترم پاییز برسم، جلوی استادم کنف نشم...

حالا این وسط باید دنبال کارای جشن عقد هم باشم.

هیچ دقت کردین کلا هی بله برون نامزدی و عقدم پیچ پیچ خورد به این قضیه ی پذیرش گرفتن؟ نوبرشم :|

 

+ استادمو از این به بعد پروفسور ب صدا کنیم. 

 

 

۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۸
آی دا

تقریبا شبی نیست که خواب نبینم.

چند شب پیشا قبل خواب غمگین و غصه دار بودم تا جایی که موقع خواب با خودم گفتم کاش فردا رو نبینم. که امیدوارم خدا منو ببخشه بابت ناشکریم.

خلاصه. شبش خوابیدم و خواب دیدم که با مامانم تو یه مسجدم. یه مسجد خیلی بزرگ. یهو زلزله ی شدیدی میاد. نه یک دقیقه، نه دو دقیقه. مدام و سهمگین و ادامه دار. من تو خواب وحشت کردم و می دوئم. مامانم میگه نگران نباش من نجاتت میدم. تو همین گیر و دار، تو مسجد صدای اذان میاد، و من تو خواب با خودم دارم میگم خدایا غلط کردم دیگه آرزوی مرگ نمی کنم!!

 

 

دیشب هم خواب دیدم که یهو خبردار شدم تا یک ساعت دیگه پرواز دارم و باید برم تا به ترم پاییز برسم! بعد میگم خدایا پس چرا چمدون نبستم! بعد میگم ایراد نداره، خیلی زود چمدونمو میبندم :||| و مثلا میرم تند تند لباس خونه بذارم تو چمدونم :|

-تو دنیای واقعی از قابلیت هام زود آماده شدنه، حتی برای عروسی رفتن-

خلاصه، تو خواب پریشون. ازین خوابای کج و کوله هم بود. یهو یادم میفته ای وای من که بلیط ندارم :| یعنی تو خواب هم حس میکردم باید برم و دیر شده، هم میگفتم پس چرا بلیط ندارم حالا چیکار کنم! خلاصه.... یه زجر واقعی ...........

 

 

+ حالا بشنوین از گیج بودنم. پذیرش رسمی چند روز پیش اومد، منم به صورت آنلاین تیک پذیرش رو انتخاب کردم. بعد استادم پس فرداش ایمیل زد که چی شد قبول کردی آفر رو؟ تا 29 می وقت داریا. گفتم خیالت جمع قبول کردم :|

بعد دیدین آدم یه کاری رو میکنه باز بابتش استرس و دلشوره داره؟ منم از 21 می تا الان که 28 می بود هی استرس داشتم اما نمی فهمیدم بابت چی!

بعد من خب همون 21 می تامه های پذیرش رو پرینت کرده بودم. هی میدیدم تهش جای امضا داره ها. اما بس که تنبلم، نمی خوندم تا آخرش!!!!!

آقا نگو باید ته نامه ی پذیرش رو امضا کنی بفرستی برای graduate school و استادی که پروگرم دایرکتور هست!

بعد من فکر میکردم اون دیگه فرمالیته ست! ایرانی بازی در آوردم! که یعنی وقتی آنلاین قبول کردم و تیک زدم، این دیگه الکیه :|

 

خلاصه، امشب به دلم افتاد باز رفتم بخونم نامه ی پذیرشو. دیدم بعلههههههههههه، تهش تاکید شده که حتما نامه رو امضا کنین، دوباره فرمت امضا شده شو برای ما بفرستین :|

حالا آقا منو میگی :/  خلاصه سرتونو درد نیارم. فرستادم الان. اما یه تکون خوردم حسابی. خیلی برخی اوقات بی دقتم. خدا بهم رحم کنه با این گیج بازی هام.

 

 

+سفارتا هنوز بابت کرونا بسته ان. بعیده به ترم پاییز برسم. اما تلاشمو میکنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۲
آی دا

خیلی حرف برای نوشتن دارم اما از فرط زیاد بودن و البته دلشوره، نمی دونم چی بگم.

عقدمون در تاریخ 10 اردیبهشت انجام شد. در محضر با حضور خانواده هامون. شب خوبی بود و خوش گذشت. انشالله کرونا بخوابه بتونیم جشن عقد رو هم برگزار کنیم.

همه ی اینا در حالیه که دو روز قبل عقد و توی همه ی سرشلوغی ها، مقاله ای که قرار بود ارائه بدم رو پرینت کردم و هی دستم بود تا آماده ش کنم.

تو همین حین استاد ایمیل زد که تاریخ 5 می ارائه ست، با حضور خودش و چند تا از دانشجوهاش.

این بار دیگه مسلح رفتم برای ارائه.

لپ تاپ داداش رو قرض گرفتم که وسط کار خاموش نشه، و نت آقای محترم رو که دیگه مشکل قطعی نت و کند بودن نداشته باشم.

حدود 25 دقیقه از رو پاورپوینت ارائه دادم برای استاد و 4 تا از دانشجوهاش و حدود 10 دقیقه اونا سوال پرسیدن.

 

ارائه م تموم شد و استاد گفت آخر هفته بهم نتیجه رو اعلام میکنه.

جمعه بهم ایمیل زد و گفت که خبرهای خوبی داره.

نتیجه اینکه پذیرش با فاند کامل (هزینه های تحصیل+هزینه های زندگی) دارم الان.

 

خوشحالم؟ نمی دونم. دلشوره دارم؟ خیلی.

کاشکی با آقای محترم یه جا پذیرش داشتیم. تو دلم رخت می شورن.

هرچند هنوز مشخص نیست بتونیم ویزا داشته باشیم یا نه، اما پژمرده ام.

 

این روزا هم طبق معمول درگیر و دار مهمونی های بعد از عقد هستیم. روزهای قشنگیه، اما خب دیگه.....

بهتره ناشکری نکنم و بسپارم دست خدا، تا ببینیم چی پیش میاد.

 

 

۵ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۵
آی دا

خب. تا اونجا نوشتم که دارم خودمو برای مصاحبه آماده می کنم.

روز مصاحبه، میزمو جوری برگردوندم که نور آفتاب به چهره م بخوره، خودمو مرتب کردم، و دعا کردم مشکل قطعی اینترنت پیش نیاد.

استاد راس ساعت 6.5 غروب آنلاین شد.

اول انتظار داشتم که ازم در مورد خودم بپرسه و منم بگم مای نیم ایز ... :دی

اما از همون اول اولش گفت خب، در مورد سابقه ی کارت بگو. منم توضیح دادم که چیکار میکردم و چه تجربه هایی تو صنعت دارم و چه تست هایی انجام می دادم و .....

بعد اون شروع به صحبت کرد. گوشامو تیز کردم دیدم داره ازم تعریف میکنه :))

که کمتر دانشجویی دیدم که هم صنعت کار کرده باشه و هم برنامه نویسی بلد باشه.

حالا من چیزی به ذهنم نمیرسید هی میگفتم تنکس تنکس :))

خلاصه، مکالمه به اوجش رسیده بود که یهو لپ تاپ خاموش شد :|

من یهو بدنم شروع کرد به لرزش. منم استرسی.

اما دیدم وقت غش کردن نیست، بهتره جمع کنم قضیه رو.

(نمی دونم چرا وقتی وی پی ان روشن می کنم، سیستم واسه خودش شات دان می شه و برای استفاده از نرم افزارهایی مثل اسکایپ و اینا فیلترشکن نیازه. البته ما از نرم افزار Zoom داشتیم استفاده می کردیم.)

 

دوباره سیستم رو روشن کردم، حالا نت قطعه. یه صلوات دادم، دیدم وصل شد. تا دوباره وصل شدم جونم بالا اومد.

خلاصه ادامه ی مصاحبه از سر گرفته شد.

در مورد برنامه نویسی، در مورد حوزه ی کار خودش و دانشجوهاش، در مورد کرونا و ....

حدود نیم ساعتی صحبت کردیم.

بعد همچنان دوباره ازم تعریف کرد. بعد گفت آخر هفته خبرم می کنه.

 

آخر هفته ی خودشون ایمیل زد که من می خوام ببینم چقدر به حوزه ی کار ما علاقمندی. میشه یکی از این مقالات رو انتخاب کنی و برای من و سه تا از دانشجوهام ارائه بدی :|

آقا حالا من اعصابم خورد نشد.

نه که از ارائه دادن بترسم.

اما چند روز دیگه عقدمه و واقعا وقت و انرژی ندارم بشینم مقاله بخونم!!!

 

خلاصه یه ذره دو دو تا چهار تا کردم. دیدم تا اینجا که اومدم، برم ببینم چی میشه.

 

توضیح هم اینکه حوزه ی کاری این استاد کاملا متفاوت با حوزه ی کاری من هست. درسته یه سری مهارت های مشترک دارم که به دردش می خوره، اما مفاهیم کاملا جدیده و میزنه به مهندسی پزشکی.

اما چون من واقعا از این حوزه ی کاری خوشم اومده بود، قبول کردم ارائه بدم.

امروز هم بهش اعلام کردم که کدوم مقاله رو پسند کردم، تا برام تاریخ تعیین کنه برای ارائه.

 

تا الان مقاله رو دو دور خوندم. و خب کاملا دستم اومده چیکار میکنن و موضوعش خیلی برام جذابه. وگرنه اگه جذاب نبود عمرا تو این هیری ویری عقد و ازدواج براش وقت میذاشتم!

 

اما از اونجایی که همه ی اتفاقای زندگی من پر از چالشن، باید به اطلاع برسونم که حتی اگه پذیرش نهایی هم بگیرم ممکنه نرم!

چرا؟ دیوونه م مگه؟ عقلم ناقص شده مگه؟

نه!

قضیه اینه که آقای محترم در شهری که 6 ساعت با ماشین از این شهر فاصله داره پذیرش گرفته و قبول کرده!

به به عجب زوج جذابی! هر کدوم یه جای دنیا :|

 

نمی دونم. تو خلوت خیلی غصه می خورم. میگم خدایا اگه خیر نبود چرا گذاشتی طعم شیرین پذیرش دکترا رو بچشم! (تا حد زیادی حس می کنم استاده از من خوشش اومده و این پرزنت و اینام فقط واسه اینه که مطمئن بشه از من)

 

از طرفی موقعیت اجتماعیم در آینده خیلی برام مهمه و خدا خودش شاهده چقدر براش جون کندم و زحمت کشیدم.

من به این موقعیت اجتماعی و در آمدش احتیاج دارم. 

روزهای زیادی براش درس خوندم. استرس های زیادی کشیدم. برای هر مرحله ش غصه های زیادی خوردم. 

 

 

نمی دونم چی میخواد پیش بیاد.

اما در هر حال من تمام تلاشمو می کنم. انشاالله که خیر پیش بیاد.  

 

۱۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۶
آی دا

خلاصه نامزد رسمی شدیم.

اوووووووووف. چه روزای پر استرسی.

کرونای لعنتی.

برادر ِ آقای محترم ارتشی هست و کارش شهر دیگه ای هست. تنظیم کرده بودیم تاریخی باشه که اون وقت آف ش باشه و بتونه بیاد.

که سه روز قبل از موعد مقرر فهمیدیم که نمی تونه بیاد چون اصلا ماشین گیرش نمیاد.

دیگه چه استرس ها که نکشیدیم.

چون من آرایشگر و عکاس و ..... رو هماهنگ کرده بودم و واقعا دیگه در توانم نبود بخوام کنسل کنم.

خلاصه بنده ی خدا، سوار بر کامیون!!!!!!!!!!! خودشو رسونده به تهران، تا از تهران بتونه با اتوبوس بیاد گیلان ..............

 

از بسته بودن بازار هم دیگه نگم.

ما شانسی که آوردیم این بود که لباسامون رو قبل از مراسم خواستگاری خریده بودیم. نشون رو هم همینطور. کادوهای من رو هم خورد خورد طی این مدت گرفته بودن.

اما خب آدم یهو یادش میاد برخی چیزها. که ای وای جوراب ندارم! که چسب دوقلو احتیاجه واسه تزئین، که قرار بود شیشه ی شکسته ی میز رو تعویض کنیم، که ای وای تور برای تزئین میز کم داریم و هزار تا موضوع دیگه که بیخود و با خود پیش میومد اما دو روز آخر که منتهی میشد به جشن بازار بسته بود!!!

بخش فاجعه ش اینکه لباس های خواهرزاده هامو داده بودیم اتوشویی، بعد پس فرداش رفتیم بگیریم، بسته بود... مغازه ها از ترس پلمپ از دم بسته بودن به غیر از مواد غذایی. حالا اینکه با چه بلایی گرفتیم لباسا رو، بماند.

 

اما قسمت هیجان انگیز ماجرا اینکه ورودی شهرها رو هم بسته بودن :||||||

یعنی ورودی رشت به شهر ما پلیس گذاشته بودن و پلاک های شهرهای دیگه رو بر میگردوندن.

این اتفاق وقتی تصویب شد که فرداش بله برونه!

 

البته آقای محترم طبق معمول ریلکس بود که مشکلی نداره ما میایم، نگران نباش.

اما من داشتم سکته میکردم که این همه لباس و پذیرایی و عکاس و .... بعد بگن داماد اینا رو وسط راه پلیس برگردونده :|||||||

 

که خداروشکر هیچ مشکلی پیش نیومد و به ماشین شون گیر ندادن و راحت اومدن. اما من کلی استرس کشیدم.

 

کلا که فامیل هستیم با هم، اما به هیچکس هم اصرار نکردیم که بیان. فقط بهشون اطلاع دادیم که همچین مراسمی هست، اما اگر نیاین، به هیچ وجه ناراحت نمیشیم :)

تعداد نفرات هم فقط 5 نفر بیشتر از جمع خانواده ی اصلیمون بود.

 

به خیر و سلامتی تموم شد.

 

کمی عذاب وجدان داریم که خانواده هامون به خاطر ما کلی استرس کشیدن. دستشون درد نکنه.

 

الانم که دیگه کل جهانیان فهمیدن ما نامزد هستیم :))))

با عکس ها هم که خفه کردم همه تون رو.

دلم می خواست بیشتر بذارم، اما دیگه گفتم جلف نباشم :)))

 

 

بعد از 15 ام باید بریم دنبال کارای عقد و دست به دامن خدا بشیم تا سفارتا باز بشن!!!

 

 

خدا خودت رحمی بکن، تموم بشه این بازی مریضی در کل جهان.

 

۷ نظر ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۱
آی دا

به دعوت lady aryana عزیز منم از این روزها مینویسم.

 

راستش هیچ تو تصوراتم نبود که روزهایی که قراره منجر بشه به عقد و ازدواجم این شکلی باشه! اما شد و کاریشم نمیشه کرد. 

روزهای پر استرسی که نه میتونیم برنامه هامون رو کنسل کنیم نه هیچی.

خودمم ازین قضیه ناراحتم که تقریبا قرنطینه برامون معنا نداره.

البته این رو هم بگم که ما با تجهیزات کامل بیرون میریم. انواع ژل و الکل و ماسک و دستکش. 

فکر می کنم دارم پراکنده گویی می کنم. 

اگه بخوام تر و تمیز تعریف کنم، ۱۷ اسفند مراسم خواستگاری بود.

ما با هم فامیل هستیم و بیشتر شبیه به یه شب نشینی همیشگی بود که توش مهریه و روز بله برونم تعیین شد! و بعد دوباره همه شروع کردن بگو بخند و خاطره و جوک :|||

این روزا هم درگیر خریدهای مراسم بله برون هستیم. هرچند همونطور که گفتم خیلی رعایت می کنیم و مراقبیم. سعی می کنیم سریع انتخاب کنیم و لفتش ندیم. تو هر مغازه هم ورود و هم خروج ژل میزنیم به دستکشامون.

امروز انگشتر نشون و حلقه های عقدمون رو گرفتیم. چون احتمالا فاصله بله برون و عقد محضری کمه. (قیمت طلا هم کمرمون رو خم کرده! گرمی ۶۰۰ هزار تومن :||| )

اینم بگم که بابت کرونا فعلا هیچ جشنی قرار نیست گرفته بشه و فقط انجام مراسم رسمی با خانواده هامون.

تا بعد انشاالله اوضاع اروم بشه جشنی بگیریم.

روزهای قبل که خونه بودم، فیلم دیدم، اشپزی کردم، یه ذره پروژه های فریلنسری انجام دادم و خوابیدم. 

از خریدای بله برون، کیف و کفش من مونده و قران و دفتر صورت نویسی.

که ایشالا فردا انجام بشه.

 

ترتیب مراسما تو شهر شما چطوره؟

مال ما معمولا اینطوری:

۱-خواستگاری

۲-بله برون(صورت گیری)، که برای عروس نشون و هدیه های دیگه شامل لباس و ادکلن و چادر و کله قند و .... میارن. و مهریه ثبت میشه.

۳-عقد محضری، که جشنش میتونه همون شب باشه یا یه تاریخ دیگه. این جشن رو خانواده عروس میگیرن.

۴-عروسی

 

*به نظر من مراحل ۲ و ۳ اضافه ست!

۱۶ نظر ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۴۴
آی دا

بعد عمری تصمیم به ازدواج گرفتیم؛ کشور به کرونا دچار شد :|||

۹ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۲
آی دا

خوشحالم اما می ترسم از خوشحال بودن!

به خوشحال بودن عادت ندارم! نگرانم که نکنه خراب شه یا خواب باشم یا نکنه توهمه یا نکنه نکنه نکنه....

هزار تا اما و اگر تو ذهنمه!

تا حالا ترسیدین از اینکه خوشحال باشین؟

 

چرا بی قید شاد بودن رو یاد نگرفتم؟!

۵ نظر ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۱۱
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۵۳
آی دا

امروز نمره ی تافل م اومد. تا نمره م نمیومد دست و دلم نمی رفت پست بذارم....

خب... راستش مینیمم دانشگاه ها رو پاس میکنه و همین برام کافی بود

راستش تقریبا باورم نمیشه که پروژه ی تافل تموم شده باشه؛ یا حداقل فعلا تموم شده مگر اینکه جایی ازم نمره ی بالاتر بخوان که همچین چیزی بعیده وقتی خودشون مینیمم رو تعیین کردن.

آقای محترم میگه باید به خودت افتخار کنی که دست تنها اونم برای اولین بار همچین نمره ای آوردی،

خواهرم میگه باعث افتخار مایی!!

داداشم میگه بهت افتخار میکنم!!

کلا خانواده م جمع شدن واسه من دست و هورا میکشن انگار که مثلا غولی چیزی کشته باشم؛ ولی من قیافه م خنثی هست و به این فکر میکنم که بهار زودتر بیاد.

 

الان باید انرژیمو جمع کنم برای امتحان بعدی بخونم. مرسی که همچنان بهم انرژی مثبت میدین و برام دعا می کنین که از این یکی هم جون سالم به در ببرم.

 

 

۱۹ نظر ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۲۸
آی دا

+آقای محترم شنبه اولین امتحان زبانشو داره؛ برای این بچه مون دعا کنین :| استرس داره :))

من این امتحانو ندارم الحمدالله. 

جفتمون روزی بیست سی بار خدا رو شکر میکنیم که من اینو ندارم وگرنه به احتمال 99 درصد دیگه دیوونه شده بودم؛ از نوع زنجیری :))

واقعا در توانم نبود یه امتحان دیگه به برنامه م اضافه شه و سه تا امتحان زبان داشته باشم.

همینطوریشم حس مفلوک بودن و طفلکی بودن دارم و حس میکنم اینقدر کتک خوردم که بدنم درد میکنه :| :/

 

+به عکسای پارسال پاییز نگاه می کنم که چقدر شاداب تر بودم. یعنی تو عکسا اینقدر خوشحالم که کم مونده از قاب عکس بزنم بیرون خودمو بغل کنم :))

این پاییز که سوخت، امیدوارم پاییز بعدی همونجوری مثل دیوونه ها خوشحال و شاداب باشم :))

 

+همونقدر که توی فارسی توی حرف زدن ضعیفم و جونم درمیاد تا با ناز و ادا! یک جمله بگم و کلا اسلوموشن حرف میزنم، تو انگلیسی هم همینطوره! خدایا!

بیشتر مشکلم سرعت حرف زدنه. یعنی من توی خونه هم میخوام چیزی رو برای کسی توضیح بدم اینقدرررر آروووووم اینقدر یواااااااش اینقدررررر مکث میکنم، که اعصاب خودمم خورد میشه :/

خیلی تلاش میکنم سزعتمو زیاد کنم تو حرف زدن اما زهی خیال باطل که بازم هیچ تغییری نمیکنه. ذاتیه.

از صبح اینقدری تلاش کردم تندتر حرف بزنم فک و دهنم درد گرفته.

 

+دیروز غروب گفتم برم بیرون حال و هوام عوض شه. هم رفت هم برگشت راننده های تاکسی عین دیوونه ها فریاد میزدن و عصبی بودن :| یکیشون حتی به یه پیرزن بیچاره بی احترامی کرد. خیلی دلم سوخت.

فکر کنم مشکلات اقتصادی و اجتماعی به همه فشار آورده و عنان از دست دادن!

 

۳ نظر ۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۷
آی دا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۵
آی دا

فکر کنم چند بار در مورد قلک نوشتم قبلا.

قلکی که چند ماه پیش خریدم تا پولی که توش جمع میشه رو برای محرم خیرات کنم.

بعد با آقای محترم گفتیم چون حالا حالاها قلک به این عریض و طویلی پر بشو نیست، تا سال بعد این موقع صبر کنیم و بعد بشکنیمش و کاربری نذرمون رو هم عوض کردیم :دی

(البته که نذری م رو هنوز ادا می کنم، منتها از سورسی جدا از قلک)

خلاصه، الان آقای محترم هر بار دامن کشان برام سکه میاره تا بندازم تو قلکمون تا ایشالا تا سال بعد این موقع بتونیم پرش کنیم :))

امروز عصر میرم برای نذری کوچکم خرید کنم و بابتش ذوق دارم.

 

جدای این حرفای تکراری، می خوام بگم بعضی اوقات بعضی چیزا فقط تمسکه، به یه نیروی ماورایی که امید داری بتونی مراحل سخت زندگیتو پشت سر بذاری و وقتی به بالای قله رسیدی و عرقتو پاک کردی، به مسیر پشت سرت نگاه کنی، نفستو به سنگینی اما با شوق بیرون بدی و از اون نیروی ماورایی تشکر کنی.

نهایتا می خوام بگم فارغ از هر دینی و هر آیینی، نیاز آدمیزاده که به یه قدرت برتر چنگ بندازه، حداقل برای آرامش قلبش.

این روزها هم، تنها دلخوشی و امید من و آقای محترم همون نیروی برتره که قراره کمکمون کنه، که مطمئنیم کمکمون می کنه، هر چند این قدرت برتر تو مشخصات ذهنی هر کدوممون یه جور خاص تعریف شده باشه :)

۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۹
آی دا

فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود

هم درس خوندم

هم سی وی نوشتم

هم وبسایت رو درست کردم

هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش

 

بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^

امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۳
آی دا

خب، امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود.

امروز اولین آزمونمون رو ثبت نام کردیم. 10 نوامبر که میشه یکشنبه 19 آبان آزمون داریم. پروسه ی ثبت نام آسون تر از چیزی بود که فکرشو می کردم :)

فکر کنم دیگه لازمه یه برنامه ی درست بچینم چون هر چقدر تنبلی کردم بسه.

خوابم خیلی زیاد شده. تمرکزم هم کم. 

الان حس می کنم انگیزه ی بیشتری برای زندگی کردن دارم!

چقدر زندگی بهتره وقتی آدم هدف داره!

الان حسم مثل اون وقتاست که می خواستم دفاع کنم و هر چی سریع تر ارشد رو تموم کنم!! اون موقع صبح ها با انگیزه از خواب پامیشدم و شب ها با آسوده خاطری میخوابیدم.

خدایا ممنون که در کنار همه ی سختی ها، روزنه های امید هم گذاشتی :)


+اینم عکس تاریخی از امروز که بمونه :)) 


۴ نظر ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۱
آی دا

خلاصه باید خوشبین بود.

خوبی وضعیت من اینه که از هر دو طرف منفعته.

روز زن از سمت آقای محترم (البته امسال داداشمم بهم هدیه ی روز زن داد)؛ و روز دختر هم از سمت خانواده و احتمالا مجددا آقای محترم هدیه می گیرم :|

منم فعلا پا رو پا انداختم و از هر دو طرف سود می کنم :]


+زنداداشم برام یه لیوان گل گلی، ازینا که خودش چای و دمنوش دم میاره گرفته. نمی دونم تزئینیه یا واقعا کار میکنه. فعلا دلم نیومده استفاده ش کنم.

+روز دختر مبارک دخترا :)

۸ نظر ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۵
آی دا

مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.

من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.

این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.

هرچند امروز حالم بهتر بود.

چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.

دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.

یه نکات غیرضروری رو رعایت میکنه که میترسم بعدا تو زندگی بهش غر بزنم.

مثلا تا اذان تموم نشه غذا نمیخوره

تازه بعدشم اول نماز میخونه بعد میاد واسه افطار(البته گفت اگه جایی مهمون باشه و یا مهمون داشته باشه این کارو نمیکنه). اینا رو تا حالا نگفته بود. دیروز فهمیدم.

نکات منفی ای نیستن اما به نظرم زیاده روی ان. حالا نمی دونم نظر خود خدا چیه.

+از اینکه دیروز اینقدر مراقب بود چیزیم نشه احساس عذاب وجدان می کنم. امیدوارم دیگه هیچ وقت گردنم به این شدت و به این مدت طولانی اذیتم نکنه. فکر کنم دو هفته ای شده :(

+جلد دوم امیلی رو گرفتم.

۴ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۴
آی دا

امشب شب خیلی مهمیه.

من و آقای محترم کل امسال رو منتظر امشب بودیم تا دعا کنیم.

اگر سال های قبل به این اعتقاد داشتم که شب سال نو سرنوشتم ساخته میشه، حدود یک سالی هست که نظرم عوض شده.

در این شب عزیر از خدا می خوام که خیر و صلاحشو برام پیش بیاره. الهی آمین.


+فارغ از درجه ی دین داری هر فردی، فکر میکنم نشه با این موضوع جنگید که دعا کردن، به آدم آرامش میده. من روزهای زیادی با خودم در تقلا بودم که منکر همه چیز بشم. منکر دعا کردن و بر آورده شدن آرزوها و .. . راستش پارسال بهار، تصمیم گرفتم دست از یک دندگی بردارم. چطور میشه یه قدرت بی انتها رو منکر شد...


+تو کانالم هم هستم. اگه دوست داشتین: @aidaainmoon


۳ نظر ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۶
آی دا

هوس داشتن یه گوشواره ی کوچولو با طرح گل، که وسطش ترجیحا نگین صورتی داشته باشه و با گردنیم ست بشه، داره منو میکشه.


پارسال، گردنی قلبی شکلم، خیلی اتفاقی با گوشواره ی قلبی شکلم ست شد. جفتشون هدیه بودن. هر چند نگین گوشواره سفید و نگین گردنبند م آبیه.


من خوره ی نگه داشتن وسیله دارم. وقتی مامانم تعریف میکنه که یه عالمه طلاهای کوچولو اون موقع ها مادرش براش می خریده (چون مراقب خواهر برادرهاش در فصل کار بوده) و کلی هم اشرفی داشته؛ اما همه ش رو بعد از ازدواج میفروشه، حس میکنم خون در عروقم منجمد میشه!!

خیلی از دستش ناراحت میشم. اگه الان اون طلاهای خیلی ریز و قشنگو داشتم، #دلخوشیهای_فندقی م تکمیل میشد!

مامان میگه اون موقع ها طلا ارزون بود. آقایون در روستا، بعد از اتمام فصل کار، برای اینکه از خانمشون تشکر کرده باشن، براش طلا می خریدن. یا اگه به گرفتاری برمیخوردن که نیاز به پول داشتن، طلاها رو میفروختن، اما سریع بعد از اینکه دوباره پول به دستشون میرسید، برای خانمشون جایگزین می کردن. همونطور که گفتم، حتی تشویقی های مامانم بابت نگهداری از بچه ها و کار خونه طلا بوده.


+چقدر امیدوارم که آقای محترم خیلی اتفاقی گذرش به وبلاگ من بیفته و این پست رو ببینه :| اللهم ارزقنا! من که خودم دلم نمیاد از پس اندازم از این کارا کنم :دی

۸ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۵
آی دا

+دیشب آقای محترم اینا خونه مون بودن. خودش، مامان باباش و خواهراش.

درسته من سه تا خواهربرادر دارم، اما چون فاصله ی سنیمون خیییییلی زیاده، تقریبا مثل تک فرزند بزرگ شدم. از این لحاظ همیشه تنها بودم و خیلی اوقاتم از بچگی تا کنون حوصله م سر میره و باز میشینم پای درس و مشقم. به همین خاطره وقتی که چند نفر یه جا ببینم که سنشون به من نزدیکه، خیلی خوشحال میشم. مخصوصا اگه خوش اخلاق و شوخ هم باشن. یعنی ویژگی های خواهر برادرای آقای محترم. این باعث میشه که از عضلات فک و دهنم بیشتر کار بکشم و باعث شگفت زدگی بدنم بشم!

+بابای آقای محترم دیشب برامون لاک پشت شماره ی 2 رو آورد. اندازه ی یه سکه ست.

حالا تو حیاط علاوه بر مرغ خال خالی، مرغ حنایی، سه تا اردک نوجوان، خانم و آقای قرقاول، 3 تا بلدرچین جوان، گنجشک ها و یاکریم های محله، قورباغه ی ناخوانده ی تازه وارد و لاکپشت شماره ی 1، لاک پشت شماره ی 2 هم داریم.

زیاد رغبت نمیکنم برای لاکپشت هامون اسمی اختصاص بدم. چون تجربه بهم ثابت کرده چندان معاشرتی نیستن و هر دو ماه یک بار میان بیرون از مخفیگاهشون.

+مضامین پست هام تکراریه. می دونم. اما این ها رو از کسی که تو خونه نشسته و چندان ارتباطی با کسی نداره بپذیرین. 

+بعد از مدت ها از کتابی که دارم می خونم راضی ام؛ با وجود غلط های نگارشی، املایی و ویرایشی فراوانش. مشتاق شدم دو جلد بعدیش رو هم بگیریم.


+الان متوجه شدم که مشکل بیان در پست های تصویری حل شده. اگه دوست داشته باشین از حیاط براتون عکس میذارم.


+کاشکی فضای شور و شادی به بلاگستان برگرده. بچه ها اگه بدونین از خوندن ناراحتیتون چقدر غمگین میشم که حد نداره. تا چندین ساعت دمق و پکرم. کاشکی هممون خوشحال باشیم. الهی آمین.

۱۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۹
آی دا