مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقای محترم» ثبت شده است

+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.
که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌🌍. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا کیفم پراکنده و شلخته نیستن.
+امیلی در نیومون رو دارم میخونم. عیدی آقای محترم بود و چند باری ازم پرسیده کتابه چطوره. خلاصه عزمم رو جزم کردم تا بخونمش و تشویق بشه باز برام کتاب بگیره. تو سبک آنه شرلی هست که دلیلش واضحه. نویسنده شون یکیه.
+اون قلکی بود که گرفته بودم. یادتون هست؟ تو پیج اینستام عکسش رو گذاشته بودم. با آقای محترم نذر کردیم که سکه هامون رو توش بندازیم و سال بعد همین موقع ها اگه به خواسته هامون رسیدیم؛ هرچقدر جمع شد توش رو بدیم خیریه.
قبلش تصمیم گرفته بودم برای نذری محرم خرجش کنم. بعد دیدم اونو تنهایی هم میتونم پس نذرمو عوض کردم.
اینجا نوشتم تا یادم بمونه.
+این روزها فقط از خدا میخوام دلمو آروم کنه. ایمانمو قوی تر کنه و بهم روح بزرگ تری بده. من به ایمان و اعتماد بیشتری احتیاج دارم. من حضور خدا رو بیشتر باید حس کنم. من مطمئنم که کمکم میکنه تا آروم باشم.


*کسی نمیدونه چرا نمیشه عکس اضافه کرد به پستا؟ فقط به صورت لینک دار میتونم بذارم.

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۱۴
آی دا

وقتی از در بیرون آمدم و سلام گفتم، با دو تا کلم بروکلی منتظرم بود. 

وقتی با تعجب پرسیدم اینا چیه دیگه؟ مثل پسربچه های ذوق زده جواب داد که وقتی داشته میامده دنبالم، این ها را دیده و یاد من افتاده.

[با اینا واسه خودت سالاد درست کن]


خواستم بگویم فقط با عطر و شکلات و گل رز یاد معشوق نمی افتند. این احتمال هم وجود دارد که که رنگ سبزِ ملیحِ یک کلم بروکلی، ممکن است یادآور چشمانِ شهلای! طرف مقابل باشد! هرچند که چشمان ِ طرف قهوه ای پر رنگ باشد...همینقدر خوردنی، همینقدر خوشمزه!

۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۵
آی دا
پسرخاله م تو کنکور دکترای مکانیک رتبه ش 8 شده و امیدواره که شریف پذیرفته شه. آقای محترم ارشد رو شریف بوده، بابت همین ازش پرسیدم که آیا قبول میشه به نظرت یا نه، گفت خب رتبه ش خیلی خوبه اما به مصاحبه هم بستگی داره اما احتمال زیاد پذیرفته میشه.
خیلی خبر خوبی بود و خوشحال شدم که چنین پسرخاله ی باهوشی دارم.
اما از طرفی از فکر و ذکر زیاد عصر رو خوابم نبرد. به آینده ی خودم فکر کردم. به اینکه خیلی دارم اتلاف وقت میکنم. اتلاف وقتی که دانسته باشه، اصلا بخشودنی نیست به نظرم.
فکر کنم بهتون گفته بودم که خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم پیج های اینستاگرامم رو دی اکتیو کنم. راستش اون روش چک کردن در آخر شب تاثیر نداشت و بازم تهش همون شد که قبلا بود!
امروز واقعا دیدم چک کردن اینستاگرام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه، داره عذابم میده. گفتم چه کاریه. یه مدت دی اکتیو می کنم، بعد اگه دلم خواست خب دوباره برمیگردم. این شد که از عصر تا حالا که دی اکتیو کردم، خیلی حس خوب و خوشایندی دارم!
امیدوارم این ساعت هایی زیادی که از چک نکردن اینستاگرام برام باقی می مونه، صرف فیلم دیدن، رمان خوندن و تمرکز بیشتر رو کارام بشه. الهی آمین.

+آریا قرار بود امروز به دنیا بیاد. اما نی نی مون عجله داشت و دیروز اومد ^_^ تا حالا پسربچه به این قشنگی ندیده بودم! امروز روز ورودش به خونه شون بود.

۲ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۴۱
آی دا

در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.

دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.

البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه .. اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۷
آی دا

یه کانال درست کردم که وویس هام رو توش میذارم. وویس های انگلیسی.

آقای محترم رو عضوش کردم که به صدام گوش بده و اگه ایرادی حس می کنه بگیره.

کانالی که فقط دو تا عضو داره!

هر بار به تعداد ممبرهای کانال نگاه می کنم و وقتی عدد ۲ رو می بینم؛ لبخند می زنم... :)

اسمش میشه چی؟ #دلخوشی_های_فندقی

۳ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۳
آی دا
دیروز خیلی خوش گذشت.
هرچند روزای اول 28 سالگی با غصه (شما بخونید غصه های بیخود) شروع شد؛ دیروز خیلی خوب بود.
صبح رفتم خرید. همونطور که حدس میزدم تنوع کیکا پایین بود تو ویترین. سعی کردم پا بذار رو دلم، یکیشو که بهتره بردارم. شمع رو عدد گرفتم. چون میخواستم تولد امسالم تا همیشه یادم بمونه. 
خونه ناهار خوردیم و عصر با خانواده رفتیم یه باغی که خیلی زیبا بود. یه چیز تو فرمت آلاچیق و کافی شاپ. با فضای سنتی و سرسبز.
تا می تونستم عکس گرفتم با کیکم!!
تا حالا تولدمو تو فضایی بیرون از خونه نگرفته بودم و تجربه ی خوب و قشنگی شد.
بعد با کیک چای و دم نوش خوردیم. حلوای محلی هم آوردن.
دو سه ساعتی اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و من دست به کار شدم برای شام.
همه ی کارها رو دست تنها انجام دادم و نذاشتم کسی کمکم کنه. طبق برنامه مرغ برگر و سالاد ماکارونی و ژله درست کردم. تو درست کردن برگر سختیش برام اینه که یه جوری سرو کنم که داغ باشه. برای 8 نفر برگر درست کردم. راه چاره م این بود برگرهایی که درست میشدن رو تو یه دیس ریختم گذاشتم رو سماور. که از اون ور بخار سماور نذاره یخ شن از دهن بیفتن. اما مثلا نمی دونم بعدنا مهمون داشته باشم و خانواده ی خودم و آقای محترم باشن(یه چیزی حدود 20 نفر علی الحساب :)) )، چجوری باید این تعداد برگر رو داغ نگه دارم!! شما سطح دغدغه های منو ببینین فقط!
البته دیشب سختی کار این بود که نون ها بیش از حد بزرگ بود! هر کدوم اندازه ی یک پیش دستی! شاید باور نکنید!! من با سختی پرش کردم... واقعا نونوای این نون خیلی بدسلیقه ست خیلی!
یه راه دیگه ای هم که به ذهنم زده برای درست کردن تعداد زیادی برگر اینه که، اول همه ی نون ها و مواد داخلشو آماده کنم(سس، کاهو، خیارشور، گوجه، پیاز)؛ بعد از چند تا تابه برای پختن استفاده کنم و هر کدوم درست شد تند تند بذارم توی نون ها.
خلاصه.
کادوهامم خیلی دوست داشتم. یه کتاب، یه ست استیل طلایی گردنبند و گوشواره، یه ساعت جهانگرد که عاشقشم، پارچه برای مانتو و پول.
دیشب از فرط خستگی زیاد خوابم نمی برد و امروزم دست چپم خشک شده :| ( من دیسک گردن دارم و نباید حرکات یهویی و کششی و بارکشی و تو یه حالت موندن به مدت زیاد رو انجام بدم که دیروز همه رو با هم مرتکب شدم!)
خلاااااصه باید این هفته رو خیلی درس بخونم که جبران الوات بازی های این مدت بشه، تااااا برسیم به آخر هفته و پارت دوم تولد.... با کی؟؟ بله درست زدین، پسرمون آقای محترم :))

+قدر این پست رو داشته باشین که شاد بود :دی دوباره از پست های بعد غر و نق و ناله شروع میشه :))

۷ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۱۱
آی دا

نوبت به جمع بندی 97 رسید.

سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد... اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.

از اول اولش بخوام بگم،

روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.

بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم..

یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون داد که آدم ظالم سزاشو میبینه، اما هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی غصه می خورم. ولی شکر که گذشت.

آخرین روز خرداد عروسی برادر آقای محترم بود. وای که چقدر خوشحال بودیم و چقدر برای خرید ذوق کردیم.

از اواسط تابستون روال درس خوندنم رو جدی تر کردم. سعی کردم رایتینگ بنویسم و مهارت یاد بگیرم.

16 مرداد 97 اولین مقاله آی اس آی من چاپ شد.

2 مهر 97 مدرک لیسانسم آزاد شد.

20 مهر 97 مدرک فوق لیسانسم آزاد شد.

15 آبان اصل دانشنامه هام به دستم رسید.

20 آبان آقای محترم پروژه ی سربازیش رو دفاع کرد.

زمستون رو سعی کردم با برنامه ریزی بیشتری درس بخونم. صبح ها به موقع پاشم و انگیزه ی بیشتری داشته باشم. هر چند بازم اونی که می خواستم نشد.

سال 97 هر چند از لحاظ مالی خییییلی برام سخت بود و خیلی تلاش کردم سیو کنم، هر چند خیلی سعی کردم رو درس خوندن وقت بذارم اما اونقدری که می خواستم نشد؛ اما بازم خدا رو شکر که تماما به بطالت نگذشت و برای هر روزش چالش و دل مشغولی داشتم.


امیدوارم سال 98 اول از همه من و خانواده م سالم باشیم. دوم از لحاظ مالی بهمون کمتر سخت بگذره(هرچند میدونم مختص خانواده ی ما نیست و مال کل ایرانه)، سوما اینکه سر به راه تر و درس خون تر باشم. برنامه ریزی بهتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و کمتر غر بزنم.

سال 98 برای من (و آقای محترم) سال خیلی مهمیه. برای خانواده هامون هم. فارغ از بحث ازدواج و زلم زیمبوش، که ما فعلا بهش فکر نمیکنیم، بحث آینده مونه و به هم قول دادیم براش کم کاری نکنیم.

من از ته دلم می خوام که خواننده های اینجا سال 98 یکی از بهترین سال های عمرشون باشه. ممنون از اینکه همیشه منو میخونید و همراهم هستین تو بالا و پایین های زندگیم. ممنون از اینکه غرغرهای من براتون جذابه! ممنون از اینکه تحملم می کنین و بهم امید و روحیه میدین.

بچه ها دوستتون دارم.

انشاالله سال خوبی داشته باشین و برای سال جدید ِ من و آقای محترم هم دعا کنین. ممنونم.







۱۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۱۲
آی دا

وقتی که تاریخ انقضای کارت بانکیم رو دیدم، تعجب کردم.

سال 1400.

به خیلی چیزا فکر کردم.

به اینکه نوه هام، تو محاسبه سن مادربزرگشون کمی دچار مشکل میشن و به راحتی نمی تونن حسابش کنن. به اینکه عه چه بانمک چه عدد خوشگلیه! به اینکه عه حالا باید تو خریدهای اینترنتیم، به جای سال؛ بنویسم 00 !! به خیلی چیزا فکر کردم. اما مهم ترینش این بود که من در سال 1400 تو چه حالی ام؟ دارم چیکار میکنم؟ رضایت نسبی از زندگی رو پیدا کردم؟ به چیزی که می خواستم رسیدم؟

کمی از فکر کردن بهش دلهره می گیرم!

اگه همه چی خوب پیش بره، من سال 1400، دانشجوی سال دوم دکترا باید باشم.

اگه همه چی خوب پیش بره، آقای محترم هم دانشجوی سال دوم دکتراست.

اگه همه چی خوب پیش بره، هر روز صبح وقتی برای نماز پامیشه، آب جوش رو روشن میکنه.

بعدش من با خواب آلودگی میرم چای دم می کنم.

یک روز در میون یا من نون تست میکنم و تخم مرغ برای اون نیمرو میکنم و برای خودم میپزم(چون من رژیم دارم)، یا اون.

بعد هر کدوم میریم سمت دانشگاه خودمون.

اگه همه چی خوب پیش بره، سال 1400، من به آرزوم رسیدم. صبح ها با آقای محترم چایی میخوریم و بعد بهش میسپرم که برگشتنی حتما شیر کم چرب بگیره، چون درسته که خودش دوست نداره، اما من باید شبا شیر بخورم.

اگه همه چیز خوب پیش بره، من سال 1400، خودمو خیلی خیلی خوشبخت می دونم. خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم.

سال 1400 سال قشنگیه. باید سال قشنگی باشه. 

همونقدر که 98 مهم و جالب و هیجان انگیزه، 1400 در ادامه ش جالب و آروم و پر از آسوده خاطریه!


۵ نظر ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۵
آی دا

امروز اول رفتم اداره کار، کارمو انجام دادم، بعد رفتم آمپول زدم. سرپایی!! به آقاهه گفتم نمی تونم دراز بکشم درد دارم. گفت ایرادی نداره. دو تا آمپولامو زدم و الان یه مقدار بهتره حالم. کل دیشب رو زجر کشیدم به معنای واقعی!!

بعدش برای اینکه روحیه م بالا بیاد، رفتم خط چشم بخرم!!

شاید باورتون نشه اما تا این سن (27) خط چشم نداشتم و کلا استفاده هم نمی کردم. مگر در معدود مواردی که می خواستم برم عروسی از مال خواهرم استفاده می کردم و یه خط کج و کوله ای رو حواله چشمم می کردم.

خیلی ناراحتم از اینکه آرایش کردن بلد نیستم. درسته قیافه طبیعی خوبه، اما فکر کنم من دیگه زیادی طبیعی ام!!! در هر حال جهد کردم که خط چشم کشیدن یاد بگیرم و یه مقدار ویدئوهای آموزشی برای آرایش کردنو ببینم. تصمیم گرفتم تمرینی هر روز صبح خط چشم بکشم بلکه یاد بگیرم.

دنبال خط چشم رنگی بودم که پیدا نکردم، مشکی گرفتم، از اون مویی ها نه، ازونا که سفته سرش، چون بهر حال مبتدی ام.

بعد یادم افتاد براش گونه هم ندارم. بعد دلم خواست سایه چشم بخرم :| که دیدم خیییییییییییلی گرونه! ا 70 تومن شروع میشد. که پشیمون شدم. رژ جدیدمم دو روز پیش گرفتم. متاسفانه نمی تونم ریسک کنم و رنگی پر رنگ تر بگیرم. تقریبا همه ی رژام همین رنگیه. نهایتا که اینا رو خریدم و نمیشه عکسشو تو اینستا بذارم چون خجالت می کشم. اما اینجا می تونم بذارم.


بعد رفتم لوازم التحریری و مداد و خودکار و پاک کن گرفتم. دفترم رو خواهرم از سفیر اخیرش به بلاد کفر برام آورده بود.




خلاصه که دارم با اینا روحیه مو نگه می دارم. آقای محترم امروز برای کار مهمی رفته تهران. لطفا دعا کنید کارش انجام شه.


+با عبارت آقای محترم راحتین؟ یا عوضش کنم؟ نمی دونم چی بذارم مستعار!

۵ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۲
آی دا
خبر خوب اینکه هنوز زنده ام
خبر بد اینکه گردنم دوباره عود کرده و با درد زنده ام :||

کل امروز رو عین لواشی که رو تنور پهن شده، رو تختم رو به بالا خوابیدم.
احتمالا خرید پریروز و سرمای دیشب بهم فشار اورده.

زندگی عاریه ای چیزیه که من دارم. در هر حال چند تا مسکن خوردم و فردا میرم امپولامو بزنم بلکه دوباره بیام روال.

اقای محترم افتاده رو روزشمار اونم از الان! سال دیگه این موقع امتحان زبان داریم، یا دادیم، و این در حالی هست که من فکر می کنم واقعا واقعا ضعیفم.

گردنم خوب شه دوباره بشینم برنامه بریزم...

۳ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
آی دا

آقای محترم گفت: "هر گوشه ای بهم خودکار و کاغذ بدن، میشینم درسمو میخونم، حتی اگه بمب بترکه". بعد به گوشه ی کافی شاپ اشاره کرد: "حتی اینجا".

به هر حال من این همه خونسردیشو هرچند که درک نمی کنم اما ستایش میکنم.


من؟ منتظرم که سوسک راه بره تمرکزم بهم بخوره، منتظرم پشه پرواز کنه که اعصابم بهم بریزه. از صدای تلویزیون و شلوغی و ملچ مولوچ دهن مامان وقتی لواشک می خوره و صدای نی نی همسایه و مابقی موارد هم که نگم بهتره.


خلاصه که الان مجبور شدیم بار و کوله م رو جمع کنم بیام رشت خونه خواهرم و دو روزی اینجام. لپ تاپ و کتاب آوردم که درس بخونم، اما ناخودآگاه سر از وبلاگ در آوردم. تمرکز من فقط تو اتاقمه و وامصیبتا که جای دیگه اندکی آرامش ندارم.

حالا یه دور برم ببینم چی میشه!

۸ نظر ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۵۸
آی دا