وقتی از در بیرون آمدم و سلام گفتم، با دو تا کلم بروکلی منتظرم بود.
وقتی با تعجب پرسیدم اینا چیه دیگه؟ مثل پسربچه های ذوق زده جواب داد که وقتی داشته میامده دنبالم، این ها را دیده و یاد من افتاده.
[با اینا واسه خودت سالاد درست کن]
خواستم بگویم فقط با عطر و شکلات و گل رز یاد معشوق نمی افتند. این احتمال هم وجود دارد که که رنگ سبزِ ملیحِ یک کلم بروکلی، ممکن است یادآور چشمانِ شهلای! طرف مقابل باشد! هرچند که چشمان ِ طرف قهوه ای پر رنگ باشد...همینقدر خوردنی، همینقدر خوشمزه!
در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.
دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.
البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه .. اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!
یه کانال درست کردم که وویس هام رو توش میذارم. وویس های انگلیسی.
آقای محترم رو عضوش کردم که به صدام گوش بده و اگه ایرادی حس می کنه بگیره.
کانالی که فقط دو تا عضو داره!
هر بار به تعداد ممبرهای کانال نگاه می کنم و وقتی عدد ۲ رو می بینم؛ لبخند می زنم... :)
اسمش میشه چی؟ #دلخوشی_های_فندقی
نوبت به جمع بندی 97 رسید.
سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد... اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.
از اول اولش بخوام بگم،
روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.
بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم..
یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون داد که آدم ظالم سزاشو میبینه، اما هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی غصه می خورم. ولی شکر که گذشت.
آخرین روز خرداد عروسی برادر آقای محترم بود. وای که چقدر خوشحال بودیم و چقدر برای خرید ذوق کردیم.
از اواسط تابستون روال درس خوندنم رو جدی تر کردم. سعی کردم رایتینگ بنویسم و مهارت یاد بگیرم.
16 مرداد 97 اولین مقاله آی اس آی من چاپ شد.
2 مهر 97 مدرک لیسانسم آزاد شد.
20 مهر 97 مدرک فوق لیسانسم آزاد شد.
15 آبان اصل دانشنامه هام به دستم رسید.
20 آبان آقای محترم پروژه ی سربازیش رو دفاع کرد.
زمستون رو سعی کردم با برنامه ریزی بیشتری درس بخونم. صبح ها به موقع پاشم و انگیزه ی بیشتری داشته باشم. هر چند بازم اونی که می خواستم نشد.
سال 97 هر چند از لحاظ مالی خییییلی برام سخت بود و خیلی تلاش کردم سیو کنم، هر چند خیلی سعی کردم رو درس خوندن وقت بذارم اما اونقدری که می خواستم نشد؛ اما بازم خدا رو شکر که تماما به بطالت نگذشت و برای هر روزش چالش و دل مشغولی داشتم.
امیدوارم سال 98 اول از همه من و خانواده م سالم باشیم. دوم از لحاظ مالی بهمون کمتر سخت بگذره(هرچند میدونم مختص خانواده ی ما نیست و مال کل ایرانه)، سوما اینکه سر به راه تر و درس خون تر باشم. برنامه ریزی بهتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و کمتر غر بزنم.
سال 98 برای من (و آقای محترم) سال خیلی مهمیه. برای خانواده هامون هم. فارغ از بحث ازدواج و زلم زیمبوش، که ما فعلا بهش فکر نمیکنیم، بحث آینده مونه و به هم قول دادیم براش کم کاری نکنیم.
من از ته دلم می خوام که خواننده های اینجا سال 98 یکی از بهترین سال های عمرشون باشه. ممنون از اینکه همیشه منو میخونید و همراهم هستین تو بالا و پایین های زندگیم. ممنون از اینکه غرغرهای من براتون جذابه! ممنون از اینکه تحملم می کنین و بهم امید و روحیه میدین.
بچه ها دوستتون دارم.
انشاالله سال خوبی داشته باشین و برای سال جدید ِ من و آقای محترم هم دعا کنین. ممنونم.
وقتی که تاریخ انقضای کارت بانکیم رو دیدم، تعجب کردم.
سال 1400.
به خیلی چیزا فکر کردم.
به اینکه نوه هام، تو محاسبه سن مادربزرگشون کمی دچار مشکل میشن و به راحتی نمی تونن حسابش کنن. به اینکه عه چه بانمک چه عدد خوشگلیه! به اینکه عه حالا باید تو خریدهای اینترنتیم، به جای سال؛ بنویسم 00 !! به خیلی چیزا فکر کردم. اما مهم ترینش این بود که من در سال 1400 تو چه حالی ام؟ دارم چیکار میکنم؟ رضایت نسبی از زندگی رو پیدا کردم؟ به چیزی که می خواستم رسیدم؟
کمی از فکر کردن بهش دلهره می گیرم!
اگه همه چی خوب پیش بره، من سال 1400، دانشجوی سال دوم دکترا باید باشم.
اگه همه چی خوب پیش بره، آقای محترم هم دانشجوی سال دوم دکتراست.
اگه همه چی خوب پیش بره، هر روز صبح وقتی برای نماز پامیشه، آب جوش رو روشن میکنه.
بعدش من با خواب آلودگی میرم چای دم می کنم.
یک روز در میون یا من نون تست میکنم و تخم مرغ برای اون نیمرو میکنم و برای خودم میپزم(چون من رژیم دارم)، یا اون.
بعد هر کدوم میریم سمت دانشگاه خودمون.
اگه همه چی خوب پیش بره، سال 1400، من به آرزوم رسیدم. صبح ها با آقای محترم چایی میخوریم و بعد بهش میسپرم که برگشتنی حتما شیر کم چرب بگیره، چون درسته که خودش دوست نداره، اما من باید شبا شیر بخورم.
اگه همه چیز خوب پیش بره، من سال 1400، خودمو خیلی خیلی خوشبخت می دونم. خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم.
سال 1400 سال قشنگیه. باید سال قشنگی باشه.
همونقدر که 98 مهم و جالب و هیجان انگیزه، 1400 در ادامه ش جالب و آروم و پر از آسوده خاطریه!
امروز اول رفتم اداره کار، کارمو انجام دادم، بعد رفتم آمپول زدم. سرپایی!! به آقاهه گفتم نمی تونم دراز بکشم درد دارم. گفت ایرادی نداره. دو تا آمپولامو زدم و الان یه مقدار بهتره حالم. کل دیشب رو زجر کشیدم به معنای واقعی!!
بعدش برای اینکه روحیه م بالا بیاد، رفتم خط چشم بخرم!!
شاید باورتون نشه اما تا این سن (27) خط چشم نداشتم و کلا استفاده هم نمی کردم. مگر در معدود مواردی که می خواستم برم عروسی از مال خواهرم استفاده می کردم و یه خط کج و کوله ای رو حواله چشمم می کردم.
خیلی ناراحتم از اینکه آرایش کردن بلد نیستم. درسته قیافه طبیعی خوبه، اما فکر کنم من دیگه زیادی طبیعی ام!!! در هر حال جهد کردم که خط چشم کشیدن یاد بگیرم و یه مقدار ویدئوهای آموزشی برای آرایش کردنو ببینم. تصمیم گرفتم تمرینی هر روز صبح خط چشم بکشم بلکه یاد بگیرم.
دنبال خط چشم رنگی بودم که پیدا نکردم، مشکی گرفتم، از اون مویی ها نه، ازونا که سفته سرش، چون بهر حال مبتدی ام.
بعد یادم افتاد براش گونه هم ندارم. بعد دلم خواست سایه چشم بخرم :| که دیدم خیییییییییییلی گرونه! ا 70 تومن شروع میشد. که پشیمون شدم. رژ جدیدمم دو روز پیش گرفتم. متاسفانه نمی تونم ریسک کنم و رنگی پر رنگ تر بگیرم. تقریبا همه ی رژام همین رنگیه. نهایتا که اینا رو خریدم و نمیشه عکسشو تو اینستا بذارم چون خجالت می کشم. اما اینجا می تونم بذارم.
بعد رفتم لوازم التحریری و مداد و خودکار و پاک کن گرفتم. دفترم رو خواهرم از سفیر اخیرش به بلاد کفر برام آورده بود.
خلاصه که دارم با اینا روحیه مو نگه می دارم. آقای محترم امروز برای کار مهمی رفته تهران. لطفا دعا کنید کارش انجام شه.
+با عبارت آقای محترم راحتین؟ یا عوضش کنم؟ نمی دونم چی بذارم مستعار!
آقای محترم گفت: "هر گوشه ای بهم خودکار و کاغذ بدن، میشینم درسمو میخونم، حتی اگه بمب بترکه". بعد به گوشه ی کافی شاپ اشاره کرد: "حتی اینجا".
به هر حال من این همه خونسردیشو هرچند که درک نمی کنم اما ستایش میکنم.
من؟ منتظرم که سوسک راه بره تمرکزم بهم بخوره، منتظرم پشه پرواز کنه که اعصابم بهم بریزه. از صدای تلویزیون و شلوغی و ملچ مولوچ دهن مامان وقتی لواشک می خوره و صدای نی نی همسایه و مابقی موارد هم که نگم بهتره.
خلاصه که الان مجبور شدیم بار و کوله م رو جمع کنم بیام رشت خونه خواهرم و دو روزی اینجام. لپ تاپ و کتاب آوردم که درس بخونم، اما ناخودآگاه سر از وبلاگ در آوردم. تمرکز من فقط تو اتاقمه و وامصیبتا که جای دیگه اندکی آرامش ندارم.
حالا یه دور برم ببینم چی میشه!