مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی


چیزی که الان دوست دارم اینه که تو یه محیط سرسبز، تو سایه نشسته باشم، ساندویچ سالاد الویه و بعدش کتلت با سس اضافی گاز بزنم و به فوتبال بچه ها نگاه کنم. وقتی هم گازهای اخر ساندویچمو دارم میزنم به این فکر کنم که بهتر بود به جای لیمو، تو فلاسک چاییم هل میریختم.

۷ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۹
آی دا
اهم اهم
خلاصه بعد از چندین روز ناله ی خالص، اومدم بگم امروز خوب بود.
حالا نه که جواب نهایی مقاله م اومده باشه، نه که بیمه ی بیکاریم ردیف شده باشه، نه که وام آقای محترم جور شده باشه،
هیچ کدام

فقط اینکه از صبح تونستم طبق برنامه پیش برم.
ابتدا درس 35 رو خوندم، بعد لغت مرور کردم، بعد فلش کارت نوشتم. بعد رفتم رو مقاله هایی که آقای محترم داده تا بهش کمک کنم (یه مدت کوتاه قراره بهش کمک کنم و البته منو تطمیع کرده که به ازای هر مقاله 10 تومن بهم بده :|) کار کردم و هیچ هم نخوابیدم.
یه به رو هم خورد کردم که باهاش مربا بپزم با چایی بخورم.
دیگه خلاصه الان موندم این فیلمی که دانلود کردم رو نگاه کنم، یا برم لیسنینگ گوش بدم و بقیه ی کارا رو انجام بدم.

بین 1500 تا بدی که دارم، حداقل یه خوبی دارم که با این چیزا هم شاد میشم!


+بین کانال و وبلاگ و اینستام کدوم رو بیشتر دوست دارین؟
۷ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۳
آی دا

تمام دیشب رو با سردرد وحشتناک همراه با هذیان و شاید کمی تب گذروندم. سردرد وحشتناکی که حتی با تکون دادن سرم هم به شدت اذیتم می کرد.

حتی اونقدر توانایی نداشتم از جام پاشم و قرص بردارم. باورنکردنیه اما تا خود صبح زجر کشیدم! تا حالا برام پیش نیومده بود که از زور سردرد خوابم مختل بشه...نهایتا صبح با حال نزار و صورتی پف کرده و چشمی که از همچنان از سردرد باز نمیشد پاشدم....نصف یه قرص خوردم بلکه دست تنها بتونم تا غروب سر کنم...

نشونه های میگرنه؟ نمیدونم...شاید هم غلیان های ذهنم اونقدر زیاد و مهلکن که منو به این حال و روز میندازن...


باید یه برنامه ی دقیق بنویسم و خودمو نجات بدم... البته اگه این چند روز که عین کش هی طولانی ان و تموم نمیشن بگذرن!!

۴ نظر ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۵۱
آی دا

اینقدر زندگیم بهم ریخته شده که دلم میخواد جیغ بکشم.

در همین راستا بعد از افطار رفتم با دوچرخه یه دوری زدم، هرچند که مامان گفت درست نیست الان بری بیرون(از لحاظ شب بودنش).

درست نیست؟

کی این محدودیت ها رو تعیین میکنه؟ که جلوی در خونه ی خودمون نتونم دوچرخه سواری کنم؟

در هر حال رفتم و خوب هم بود.


دوست دارم بعد از ماه رمضون، از صبح برم کتابخونه، اما خب تمام کارم با لپ تاپه و بدون لپ تاپ نمیتونم کاری کنم، کتابخونه از خونه دوره و من توانایی جسمی برای هر روز کشیدنش رو ندارم؛ از طرفی واقعا خونه موندن داره دیوووووونه م میکنه.

کلاس خط گزینه ی بعدیه. که باید ببینم واقعا حال و حوصله ش رو دارم یا نه.


موضوعی که با توجه به مطالب وبلاگ ازم سوال میشه یکیش مهاجرته یکیش ازدواج.

در مورد ازدواج باید بگم که چیزی نیست که همین روزا اتفاق بیفته، هر موقع شد میام خبرتون میکنم و انشاالله دعوتین! پس اینقدر نگران نباشین که چی شد چرا خبری نمیشه...با توجه به برنامه ریزی هامون به این زودی امکانپذیر نیست...

بعدی مهاجرته. این فقط تصمیمیه که گرفته شده و به وقوع پیوستنش مستلزم یه عالمه پوله که من ندارم. این هم اگه بخواد اتفاق بیفته پروسه داره و به خیلی چیزا مربوطه که دست هیچکس نیست.

فکر کنم چون دارم زبان میخونم هی برای همه سوال میشه و دلشون میخواد مستقیم و غیرمستقیم ازم بپرسن. من کلا به زبان علاقه دارم، چه بخوام برم چه نرم، به زبان خوندنم ادامه میدم.

دیگه همینا.

ممنون میشم اگه سوالی دارین با اسم و آدرس مشخص ازم بپرسین، اینطوری برام ناراحت کننده ست که به افراد ناشناس بخوام توضیح بدم.

دیگه همین دیگه، به زندگی ادامه میدیم ببینیم خدا برامون چی میخواد....

۶ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
آی دا

معمولا وقتی فکرم مشغول کاری میشه، تا چندین روز هیچ کاری نمی کنم و فقط بهش فکر می کنم. جوانبو میسنجم و اینکه باید چیکار کنم و چه کاری باعث میشه به نتیجه ی دلخواه برسم. موقع خواب و بیداری هم اینقدر بهش فکر میکنم تا نهایتا تصمیم بگیرم عملی انجامش بود و اینکه حالا چجوری انجامش بدم.

از صبح به ظاهر خوابیده بودم. اما تماس تلفنی، صدا زدن مامانم که اطلاع بده داره میره روستا، زنگ در که از این خیریه ها بود که قبض می دن، و بعد دوباره زنگ در که مستاجر طبقه بالا بود و صد البته مگسِ اتاقم (من تو اتاق یه مگس دارم که باهام زندگی میکنه و به هیچ وجه حاضر نیست از اتاق بره بیرون) باعث شدن نتونم به خوابم برسم. در واقع خواب نبود! تو حالت شبه خواب داشتم تصمیم میگرفتم برای اسپیکینگ چه گلی باید به سرم بگیرم.

نهایتا به این نتیجه رسیدم که عین این پرنده هایی که تو اتاق گیر میفتن و هی سرشون رو به پنجره میزنن و به هیچ نتیجه ای نمی رسن نباشم؛ و پله پله شروع کنم و به چیزی که می خوام برسم.

یه همکلاسی داشتم دوران لیسانس، که هنوز هم به عملکردش فکر میکنم خیلی حالم خوب میشه. میم، دختر زبل و شادی بود. درسخون و فرز. البته اینکه با پسرهای کلاس ارتباط گسترده ای داشت رو دوست نداشتم، اما دختر بدی نبود. بعضی آدم ها بدون اینکه خودشون بدونن تاثیر عمیقی رو زندگی ما میذارن.....میم با اینکه سطح فرهنگی و خانوادگیشون خیلی پایین بود، اما شدیدا تلاش میکرد سطح زندگی خودشو بالا بکشه. یادمه با دیدن اینکه میم دوچرخه سواری میکنه یادم افتاد منم عاشق دوچرخه ام، یادمه وقتی دیدم میم با چه متدی داره برای ارشد میخونه، منی که تصمیم گرفته بودم دیگه درس نخونم، تصمیم گرفتم مجددا درس بخونم!! وقتی میدیدم که به آب و آتیش میزنه کار کنه و هزار تومن رو به دوهزار تومن تبدیل کنه و همزمان درس بخونه، واقعا غرق در لذت میشدم!!

متاسفانه بعد از لیسانس ارتباطم باهاش قطع شد و فقط اون سالی که من سال اول ارشد بودم و اون ارشدش تموم شده بود و میگفت برای دکترا باید از ایران بره و من چقدر جدی نگرفته بودمش، دیدمش.

چند وقت پیش عکس پروفایل تلگرامشو دیدم و حس کردم تو ایران نیست. از ته قلبم آرزو کردم به چیزی که میخواسته رسیده باشه. اما نمیدونم چرا دست و دلم نرفت براش پی ام بفرستم...شایدم چون ارتباط مجدد باهاش منو یاد روزهایی از خودم میندازه که بی اندازه فربه و ساده و بی دست و پا بودم....

آدم موثره ی زندگی دیگران باشیم :) مثل میم :)


+این روزا معده م شدیدا اذیته و اگه روزه باشم دیگه کل روز باید بخوابم!!! این ده روز هم بگذره به زندگی عادی برگردم اگه خدا بخواد...

+سال دیگه این موقع چیکار دارم میکنم؟ به زمان بندی کارام رسیدم؟ وقتی بهش فکر میکنم از استرس به پیشونیم عرق میزنه!!

۵ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۰
آی دا

پارسال چند ماهی توی بخش اداری شرکتمون کار می کردم. یکی از همکارا، دختر خیلی خوبی بود. آروم مودب و متین. هیچ وقت نشنیدم پشت سر کسی بد بگه، یا در مورد کسی با خشم صحبت کنه. خیلی منطقی و آروم بود. هرچند که هیچ وقت نفهمیدم چرا بقیه اونطور که باید دوستش ندارن و انگار یه حالتی حسادت میکنن باهاش! در حالی که خودش بنده خدا اصلا تو این فازها نبود...خلاصه که این همکارم شوهرش اهل شهر دیگه ای بود و آخرای دکتراش بود. اینا خیلی سختی کشیده بودن تا با هم زندگی کنن، اینطور که خودش رشت بود، همسرش که زنجانی بود و توی مشهد درس میخوند و توی زنجان کار میکرد!! یعنی یه چیز عجیب و غریبی بود برای خودش.... خلاصه که سال پیش تازه چند ماهی بود موفق شده بودن با هم زندگی کنن. همسرش انتقالی گرفته بود به رشت و خلاصه بعد از چند سال داشتن با آرامش زندگی میکردننننن..... تا اینکههههههههه....همکارم دکترا قبول شد. اونم کجا؟ شیراز :)))

حالا ما هی خودزنی میکردیم که بابا تو قراره بچه دار شی! تازه داری با شوهرت زندگی میکنی!! باز میخوای پاشی بری شیراز درس بخونی؟؟ هیچی دیگه! با حمایت شوهرش برای ادامه تحصیل رفت شیراز و از کارش هم استعفا داد....

بعد همش من تو اون برهه فکر میکردم که عمرا خودم زیر بار همچین زندگی ای برم! که یعنی اینطور جدایی و فلان و بسار...

میدونین که آدم تا تحت موقعیتی قرار نگیره، هیچ درکی ازش نداره. به عبارتی حرف زدن آسونه....

امروز داشتم فکر می کردم اگه خدای نکرده تو بدترین شرایط برای من همچین چیزی به صورت مقطعی پیش بیاد، باید توانایی مقابله باهاش رو داشته باشم...یعنی اگه خدا کمک کنه اصلا همچین اتفاقی نمی افته...اما خب دیگه، هیچی قابل پیش بینی نیست، همونطور که من سال ِ پیش همین موقع اصلا فکرشم نمی کردم یهویی برنامه ی زندگیم رو تا این حد تغییر بدم!

تا چه حد قبول دارین که آدم یه مدت بخواد سختی رو بخواد تحمل کنه، به امید اینکه بعدش رفاه و آسایشه؟ 

در مورد خودم اصصصصصصلا فکر نمیکردم که بخوام تصمیم بگیرم سختی رو تحمل کنه! اما مصلحت خدا!!!! این منم که الان اینجام و خودمو واسه خیلی چیزا آماده کردم!!



+توی دو پست قبلی گفتم که 25 تا درس از کتاب لغتم رو بررسی کردم.

امروز درس 31 ام رو هم خوندم ^_^

حالا نه که کار شاقی هم کنما، اما خوشم میاد با خودم مسابقه میدم.

راستش دلم میخواد یه ضرب تا درس 41 برم خیالم جمع بشه. اما فکر میکنم عاقلانه نیست.

۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۶
آی دا

نمیدونم به شانس مربوط میشه یا چی.

اما بعضی ها سخت ترین و بدترین حرف ها رو میزنن، اما طرف های مقابلشون از قبیل خانواده، دوست یا آشنا، اون حرفا رو هرچقدرم بی ادبانه، خشونت آمیز و .... باشه، می پذیرن و ناراحت نمیشن.

یه سری دیگه آدما هم هستن، مثل من، که حتی کوچک ترین حرفی هم بزنن، حالا میخواد از روی دلسوزی باشه، از روی مهربونی باشه، از روی نگرانی باشه و یا هرچیز دیگری، طرف مقابل رو به شدددددددت ناراحت میکنه تا حدی که آدم خودش متعجب میشه که ای وای مگه من چی گفتم!!!

این چیزی که میگم رو از دوران ابتدایی و راهنمایی متوجه شدم که به اصطلاح حرفای من "تلخه" و همون بهتر که سکوت کنم.

نمی دونم واقعا شاید حرفامو با شدت میزنم، شاید لحنم بده خودم خبر ندارم، شاید اصلا تو اموری که به من مربوط نمیشه زیادی نظر میدم!!! نمیدونم، اما محتمل ترین گزینه در مورد من بدشانسیه، که به قول معروف به خیر یا به شر نمیتونم یه کلمه حرف بزنم.

من کلا آدم ساکتی ام. کم حرف. اما هر بار هم که خواستم اظهار نظر کنم دشمن تراشی شده برام...

اینم یه جور گرفتاریه قطعا....

بهترین تصمیم سکوته...حتی در برابر عزیزترین اشخاص زندگیت...



۴ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۸
آی دا

زبان:

تا پایان ماه قطعا باید کتاب 400 رو تموم کنم. کتاب 400 ، 41 درسه، هر درس هم 10 تا لغت اصلی داره. من الان درس 25 ام هستم. اوایل اردیبهشت شروعش کردم. و راستش خیییییلی شل و ول شروعش کردم. مثلا تو یه روز سه تادرسش رو بررسی کردم، بعد دیگه نخوندم تا یک هفته و...

قبلا چون بارونز رو خوندم، تو این کتاب هر درس مثلا از 10 تا لغت اصلیش، 5-6 تاش رو بلدم، بقیه جدید هستن.

برام خیلی مهمه تا پایان ماه یه دور کتاب رو بررسی کنم. از کلمه ی بررسی استفاده می کنم، چون بعد از خوندن هر درس، به طور کامل که حفظشون نمیشم، تازه وارد جعبه لایتنر میشن...

کار بعدی که تا پایان ماه باید انجام بدم، تموم کردن لیسنینگ دلتا هست و شروع لانگمن.

همچنان از اسپیکینگ و رایتینگ وحشت دارم :(


فیلم:

دیشب نشستم فیلم جاده انقلابی (2008) که کیت وینسلت و لئوناردودیکاپریو همبازی هستند رو نگاه کنم. قبلا تا نصف دیده بودم. اما غم موجود در داستان به قدری بالا بود که نتونستم ادامه بدم و مجددا فیلم رو بستم. دیدین این فیلم رو؟

ماجرای زن و شوهری هست که زندگیشون دچار یکنواختی شده. اون ها تصمیم میگیرن که از این کسالت در بیان، بنابراین تصمیم بر این میشه که به پاریس نقل مکان کنند و اونطوری زندگی کنن که براشون جذابه....اما ظاهرا هدفشون برای کسی نه تنها جذاب نیست، بلکه احمقانه هم هست....

فیلم ویکتوریا و عبدل(2017) هم که چند شب پیش دیدم و پیشنهاد میدم که حتما نگاه کنین. تو اینستا هم هایلایتش کردم. بسیار بسیار بسیار زیباست.


کتاب:

آخرین کتابی که خوندم، دختری در قطار بود و من دوستش داشتم. برای دوستی که ازم خواستن تا کتاب معرفی کنم، خب سلیقه ی من دخترانه هست، و ممکنه افراد دیگه خوششون نیاد. اما این کتاب هااز نظر من قشنگن:

مردی به نام اوه/فردریک بکمن

دختری در قطار/پائولا هاوکینز

اتاق/اما دون اهو

در هوای او/آندره موروآ

ناطور دشت/دی جی سلینجر

طاعون/آلبر کامو

۴ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۱
آی دا

زندگیم به این صورت شده که منتظر اتفاقات مهمم که بیان و برن. و بعد من یک لنگه پا منتظر جشن ها، مهمونی ها، خرید ها و ... بمونم. بعد زمان های خالی وسطشم، مسلما به فکر کردن به اون ها میگذره.

مهمونی فامیلای برادرم، مهمونی فامیلای خودم که دیشب بود، مهمونی که هفته ی بعد خونه ی برادرم دعوتیم و احتمالا خونه ی خواهرم هم، عروسی برادرشوهر آینده که آخر ماهه و .............

تایمای وسطش چیکار میکنم؟ بله آفرین می خوابم.

احتمالا ماه رمضون باعث این ولنگاری شدیدم شده.

دلم میخواد روزی 5 ساعت خالص درس بخونم، سه ساعت خالص فیلم و کارتون نگاه کنم، 3 ساعت خالص آشپزی کنم، و 6 ساعت بخوابم. بقیه شم آزاد.

اما حالا که 22 ساعت می خوابم، و بقیه شم به این فکرم چی بخورم :|



+ اگه اگه اگه خدا بخواد، از این ماه بیمه بیکاریم ردیف میشه. و این یعنی که حداقل تا یک سال دغدغه های مالیم کمتر میشه. همینم خودش خوبه، الحمدالله.

+خیلی به این فکر کردم که برم سر کار یا نه(تو شرکت قبلی). بعد از کلنجارهای فراوون به این نتیجه رسیدم که خیر. واقعا آدم برگشتن به اون محیط نیستم. آدم سر و کله زدن با اون آدما و ساعت های کاری زیاد و اعصاب خوردی های چندییییییییییییییین برابر بیشتر. حدودا یک سال طول میکشه که به اون محیط جدید عادت کنم و کار جدیدو یاد بگیرم و وقتی تازه دارم روبراه میشم، دوباره باید بیام بیرون (البته اگه برنامه ریزی های من و آقای محترم طبق روال خودش پیش بره). خلاصه که عطاش رو به لقاش بخشیدم.

۵ نظر ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۱
آی دا

بعد همش فکر میکنم برای کی بنویسم وقتی هیچکی نیست.

۹ نظر ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۱
آی دا

تقریبا از اواخر فروردین دونه دونه بدبیاری ها شروع شده بود.

من هر روز شوکه از خواب پامیشدم تا ببینم امروز چی قراره پیش بیاد.

همون ضرب المثل هر دم از این باغ بری می رسد و فلان....

بابت همین این چند وقت گذشته ، با خواب های خیلی بد و کابوس و بیداری هام همراه با حواس پرتی و عدم تمرکز برای زبان خوندن همراه بود.

شنبه بعد از اینکه با مدیرعاملمون حرف زدم، امید به زندگیم بیشتر شد.

بعد هم که رفتم دنبال کارای بیمه بیکاری و فهمیدم یه حقوق کامل رو حداقل یک سال می تونم بگیرم، خیلی باز امیدم بیشتر شد.

امشب هم خلاصه قسط بانکی که این همه نگرانش بودم رو تونستم بدم.

اگه همین روزا ایمیل داور مقاله م هم بیاد، باز یه لول روحیه م بالاتر میاد.


امشب با خودم گفتم درسته همه چیز کاملا خوب نیست، اما ایشالا بهتر میشه و من دیگه نباید برای درس نخوندن بهانه داشته باشم.

حقوق بیمه بیکاری برقرار بشه و تو یه شغل پاره وقت هم شروع به کار کنم، خیلی همه چیز برام بهتر میشه.

بعد میمونه همون درس خوندن، که دیگه بستگی به خودم داره چقدر غیرت به خرج بدم...


۶ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۰
آی دا
در ادامه ی پست دیروز، تصمیم گرفتم که خودم با آزانس برم و مزاحم برادر نشم، حالا هرچقدر هم که هزینه ی آژانس گرون بیفته.
قرار بود برم محل کار (سابق) که نامه ی بیمه ی بیکاری رو بگیرم....
خلاصه رسیدم و نامه رو گرفتم و قرارداد های سه سال گذشته رو...نامه ای که گواهی میکرد من اونجا مشغول به کار بودم و از فلان تاریخ به بعد دیگه اونجا مشغول نیستم.
شرکت میتونست این نامه رو بهم نده. چون در هر حال خودم خواستم که دیگه نرم... اما  خب فکر میکنم اینقدر کارمند خوب و وظیفه شناسی براشون بودم که دیگه این یه کارو میتونستن برام کنن....
با "سین" مسئول قبلیم خیلی صحبت کردیم و میخواست متقاعدم کنه که برگردم....متوجه شدم که منو برده تو اتاق میهمان...گفت چند لحظه واستا الان مدیرعامل میاد باهات کار داره.........
خلاصه آقای مدیر عامل اومد. مردی بی نهایت خوب و خوب.
من پدر نداشتم و با دیدن مردهایی که شبیه باباهای خوب هستن خیلی حالم خوب میشه....
من به راننده ی آزانس گفته بودم که نهایتا یک ربعه برمیگردم....اما این یک ربع تبدیل شد به 1.5 ساعت!!!
چون آقای مدیر عامل یه عالمه برام حرف زد و خواست که بمونم و گفت که باشه من با بیمه بیکاریت مشکلی ندارم، اما هر موقع دلت خواست برگرد، حتی از همین امروز، و همچنان که بیمه بیکاریت رو میگیری، من حقوقتو هم بهت میدم.
پیشنهاد وسوسه ای کننده ای بود.....
اما واقعا تصمیم بر نرفتن گرفتم....واقعا حس میکنم که نمیصرفه برام، مخصوصا که تصمیمات دیگه ای برای زندگیم دارم.
نهایتا اینکه از "سین" خواست که آزمایشگاه جدید رو بهم نشون بده... من جلوی خود مدیرعامل روم نشد که بگم نمیخوام آزمایشگاه رو ببینم...
موقع رفتن که سین داشت بدرقه م میکرد، گفتم معذرت خواهی کن از طرف من، بگو آزانس منتظرش بود نتونست آزمایشگاه رو بررسی کنه...
در آخر هم سین بهم گفت که برو خونه، فکراتو بکن، عجله نکن، با آرامش تصمیم بگیر، هر موقع خواستی برگردی اینجا آزمایشگاه منتظر توعه، سرویس هم داریم....

بعد رفتم اداره کار و ثبت نام و .........
بعد رفتم شناسنامه جدیدم رو گرفتم
سبزی خوردن خریدم و اومدم خونه
کل عصر هم خواب بودم
خونه ی خالی به آدم تنهایی بیشتر فشار میاره........
خدایا ما رو ببخش و بیامرز و تا نیامرزیدی از این دنیا نبر. الهی آمین........
۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۵۵
آی دا

زیر برنج رو روشن کردم تا یواش یواش بپزه.

برای هر یه کلمه یادگیری، تمام و ذهن و روحم برای تمرکز کردن اسیر میشه.

امروز به مادرم میگفتم که کاش پسر بودم...پسرها (به شرط غیرت) میتونن همه کار برای ایجاد چیزی که دلشون می خواد انجام بدن. از بنایی و نجاری گرفته، تا رفتگری و ... مخصوصا وقتی آدم بدونه موقتیه، چرا انجام نده... اما امان از دختر بودن، امان از زن بودن...

فکر میکنم تو این روزهایی که هستم، بدترین شرایط در سال های بزرگسالیم بوده.

نمی دونم در آینده شدیدتر از این هم تجربه می کنم یا خیر، اما می دونم تجربه ی الانو هیچ وقت قبل از این نداشتم.

امیدوارم 97 به خیر بگذره. خرافاتی نیستم، اما تا الان 97 برام خوب نبوده. امیدوارم منبعد جبران کنه.

فردا صبح باید برم دنبال یه سری کارا.

با داداشم تماس گرفتم که راننده ش رو فردا برام بفرسته. هزینه ی آژانس خیلی زیاد میشه.

خدایا خودت کمک کن که حداقل یکی از دغدغه های ذهنیم کم بشه. خیلی خسته ام از فکر و ذکر.


۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۴
آی دا

پارسال اواسط ماه رمضون نوشته بودم که سال های قبل تر اگه می دونستم که آخرین سال هایی هست که میتونم تا سحر بیدار بمونم و اون ور تا لنگ ظهر بخوابم، سعی می کردم بیشتر خوش گذرونی کنم!!

هیچی دیگه امسال آرزوم برآورده شد!

فقط کسی که صبح ها میره سر کار میدونه چقدررررر سخته صبح روزه باشی و شب قبلش خوب نخوابیده باشی و بخوای بری سر کار!

سال پیش ماه رمضون آخرین امتحان دوره ی ارشدم رو داشتم، سر کار می رفتمو به دانشگاه برای پایان نامه رفت و آمد می کردم و همزمان ترجمه ی مقالات و...(چون میخواستم شهریور دفاع کنم و کردم)

امسال؟

خونه ام و باید بازم درس بخونم و خب میشه گفت راضیم.

فقط اینکه می دونم برنامه ی خوابم که بعد از عید مرتبش کرده بودم مجددا بهم می ریزه.

دو روزه زبان خوندن رو کامل ول کردم.

یه ذره از سختیش به ستوه اومدم.

آقای محترم به کلاس رفتن چندان اعتقاد نداره و میگه خودت باید بخونی. اما من حس می کنم دیگه ازین به بعد رو واقعا باید برم کلاس.

مکالمه م خب ضعیفه و موقع نوشتن پرش ذهنی دارم و نمی تونم افکارم رو منسجم کنم (اینا رو کسی داره می نویسه که یه زمانی فکر میکرد شاخ زبانه:| ).

اینا نیاز به تمرین و تکرار داره که خب من فاقدش هستم اکنون.

خلاصه که یه مقدار میخوام خودم رو معلق رو هوا نگه دارم ببینم وضعیتم چطور میشه.

خدایا خدایا خدایا مقاله م چاپ بشه چاپ بشه چاپ بشه..........امسال میخوام اولین خبر خیلی خوبم مربوط به چاپ شدن مقاله باشه..



۷ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۱
آی دا

سر کار نرفتن و تصمیم برای خونه موندن یه بحثه، اینکه بخوای برای بقیه توضیح بدی یه چیز دیگه ست و در واقع میشه گفت فاجعه ست.

نمی دونم چرا اما همه یه جوری تعجب می کنن که حس می کنم نکنه باید خرج خانواده بدم خبر ندارم، یا نمی دونم به همه ثبت و سند دادم که تا آخر عمرم همونجا کار یا نمی دونم چی..

دیروز از محل کار سابقم تماس گرفتن. که آیا مطمئنی نمیای؟ گفتم بله. گفتن چرا؟ توضیح دادم. گفتن اگه تصمیمت عوض شد بگو و حتی از فردا می تونی بیای سر کار. گفتم تصمیمم عوض نمیشه. و فقط ازشون خواستم کارای بیمه بیکاریم رو سریع تر انجام بدن.

فکر کنم خیلی طبیعیه یه نفر 3 سال جایی کار کنه و یهو دیگه نخواد کار کنه. به دلایل مختلف. آقای محترم عقیده داره من خیلی زندگی رو سخت می گیرم و نیازی نیست اینقدر نگران توضیح دادن مسائل برای بقیه باشم.

یه کار جدید پیدا کردم، منتها انجام دادنش توی خونه ست. اگه این جور بشه، بخش اعظمی از نگرانی مالی م کم میشه.

هنوز هیچ قراردادی نبستم اما امیدوارم سریع تر جور بشه و شروع به کار کنم.

من به آینده امیدوارم. 

۵ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۸
آی دا

گفتم در مورد لیسنینگ چیزایی که می دونستم و چیزای جدیدی که پیدا کردم رو بگم.

اول اینکه بگم من کتاب tactics for listening رو، بیسیک ش رو خونده بودم. کلا سه تا مرحله داره، کتاب اول بیسیک، کتاب دوم دِوِلاپینگ، کتاب  سوم ادونس. بعد از بیسیک رفتم کتاب developing رو بخونم اما خیلی حوصله م رو سر برد. فکر کنم 10 تا درس ازش خوندم، دیدم حوصله م نمیکشه ادامه بدم. و خب ادامه ندادم.

همینجا اعلام کنم بهتره مثل من نباشین. من خیلی به جو کتاب توجه میکنم. مثلا فونتش خوشم میاد یا نه:| رنگاش جذابن یا خیر :| مثلا موضوعیت کتاب مورد علاقه م هست یا نه. اما برای موفق شدن به نظرم نباید چندان اینا مهم باشه. خلاصه که.......

بعد تو نت سرچ کردم که چی برای لیسنینگ گوش بدم. یه سری فایل و کتاب پیدا کردم، که خیلی به نظرم جذاب بودن. اینم دو بخش داشت. یکی متوسط، یکی پیشرفته.

بخش متوسطش به این درد میخورد که لغاتی که گفتم تو بارونز خوندم اینجا اکثر استفاده می شد و کلا تمرین خوبی بود. از جو و فضای کتابه خوشم اومد و ادامه ش دادم. تازه تمومش کردم. اینم بگم که سر و ته این فایلا رو برش داده بودن مشخص نبود از چه کتابیه! از همین کارایی که سایت ها برای رواج کار خودشون میکنن! حالا منم برام مهم نبود چه کتابه، قصدم گوش دادن بود فقط.

خلاصه که تازه رسیدم به فایلای ادونس، متوجه شدم عه این کتاب دلتاست. یعنی اواسط کتاب اینو دیدم. خلاصه خیلی ذوق کردم، چون اگه یه سرچی کنین میبینین که کتابای دلتا خیلی معروفن.

دیگه اینکه الان دارم همین دلتا گوش می دم اما خب خیلی تند حرف میزنن دیگه. نه که حالیم نشه، اما خب هر ترک رو چندین بار باید گوش بدم تا جزئیات رو بفهمم.

بعد چند شب پیش دوباره سرچ کردم که واسه لیسنینگ چیکار کنیم. نوشته بود کتاب لانگ من. اونم دانلود کردم.

امشب دارم نگاش می کنم میبینم خوشگله خیلی ^_^

بعد گفتم بذارم گوش بدم ببینم سرعت حرف زدنشون چقدره

اما جلوی خودمو گرفتم. چون میخوام این دلتا رو تموم کنم و این انگیزه میشه اونو زودتر تموم کنم.

میگن لیسنینگ چیزی نیست که دوسه ماهه بخوای تسلط بدست بیاری. حالا منم که فرصت بسیااااااااااااااااااااار دارم :|

هی گوش میدم ببینم چی میشه پیشرفتی می کنم یا خیر.


اینا رو چرا می نویسم؟ هم میخوام کارایی که کردم و کارایی که قراره بکنم تو ذهنم تثبیت بشه. هم اینکه شاید اینا به درد کسی خورد.

اگه اینا به درد کسی خورد احیانا، یه دعای خیری هم برای من بکنین!




۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۰۷
آی دا

به قول خواهرم، عملکرد جوامع کوچیک مون هم، مثل جمع همکارها، جمع دوستی ها و.... شده مثل وضع کشور. یعنی همین ماهاییم که وضع کشور رو می سازیم.

همونطور که من الان تو کشورم احساس امنیت نمی کنم،

تو وبلاگم، تو کانالم و اینستاگرامم هم احساس امنیت نمی کنم.

شخصی از فامیل که از قضا آدم خوبی هم هست واقعا، در اینستاگرام چندین بار درخواست فالو داد. من با وجود اینکه خودش و خانواده ش رو میشناسم و واقعا آدم های خوبی هستند، اما به هزار و یک دلیل دلم نمی خواست که پیجم رو دنبال کنه. با برادرم مشورت کردم که ایرادی داره درخواست فالوش رو ریجکت کنم؟ گفت به هیج وجه ریجکت کن صفحه ی خودته. من ریجکت کردم، دیدم فردای اون روز مجددا برام درخواست فالو فرستاده...من مستاصل شدم. آدم خوبه ی خجالتی درونم نهیب زد که اگه قبول نکنی، ممکنه تو جمع فامیل به روت بیاره که چرا پیجت رو برای من باز نمیکنی و تو لابد میخوای تا بناگوش قرمز بشی و... با این فکرها مجبور شدم قبول کنم. اما ته دلم؟ به هیچ عنوان دوست ندارم که خودش و خانواده ش عکس های پیجم رو ببینن....

حالا الان تنها مکان هایی که دلم میخواد خودم باشم و به ساده ترین شکل ممکن بنویسم، وبلاگ و کانالمه.

خیلی حس بدیه آدم تو وبلاگ و کانال خودش هم راحت نباشه.

من برام کاری نداره بخوام اینجا رو عوض کنم یا کلا دیگه ننویسم.

اما واقعا به این فکر می کنم چرا باید شرایط رو برای همدیگه اینقدر سخت و تنگ کنیم که طرف مقابل مجبور به کارهایی شه که دوست نداره.

حالا قضیه ی فامیل فقط یه مثال بود اما به طور کلی حرفم اینه که:

شاید باید قبول کنیم دوستی ها یک جاهایی دیگه تموم میشن. به هزار دلیل کوچیک و بزرگ.

سماجت روی اون موضوع و اصرار بر ادامه دادنش، نه تنها شان خودمونو پایین میاره، بلکه طرف مقابل رو هم به شددددددت آزار میده.

حالا دو حالت وجود داره، یا ما واقعا می خوایم طرف مقابل رو آزار بدیم، که به رفتار سماجت گونه مون از قصد ادامه می دیم که اونو اذیت کنیم، یا حالت بعدی اینه که می خوایم بهش بفهمونیم که دوستت داریم، که در واقع به نظر من این اصلا هم دوست داشتن نیست بلکه آزار دادنه.


هر آدمی شرایط خودش رو بهتر میدونه و هیچ کس با خودش رودربایستی نداره. خودم به شخصه وقتی حس می کنم چیزی برای تموم شده، و یا تصمیم خاصی بگیرم، زمین به آسمون بیاد و آسمون به زمین، از تصمیمم برنمی گردم. وقتی تصمیم بگیرم دیگه کسی رو دوست خودم ندونم واقعا هرگونه و سماجت و پافشاریش اونو از چشمم بیشتر میندازه.

اینکه مدام حس کنم در وبلاگ، کانال و اینستام تحت مراقبتم، منو از اون آدم متنفر می کنه.

کاش واقعا قدر خودمون رو بدونیم، کاش واقعا اینقدر شان همه چیز رو پایین نیاریم. کاش واقعا تو دنیایی که اینقدر همه چیش سخته و تنها دلخوشی ها به چند جمله توی وبلاگ و کانال وابسته ست، دنیا رو واسه آدمای اطرافمون سخت تر و ناراحت کننده تر نکنیم.


۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۷
آی دا

امروز داشتم درس میخوندم که ایمیل استادم رسید و بعد خودش تماس گرفت. پوووووووووووووووف دوباره ادیت.

خلاصه که ایشالا این بار که میفرستیم واسه داوره، ریوایز نخوره و قبولش کنه، یا حداقل اگه ایراد میگیره ایراد نگارشی بگیره و علمی نگیره.

خسته مون کرد این مقالهه.

تصمیم گرفتم وقتی ایشالا چاپ شد با یه جعبه شیرینی برم پیش استادم ازش تشکر کنم. واقعا خیلی زحمت کشید واسه مقاله م.

الان یه ندایی بهم میگه بسه بسه اینطوری خودتو وعده نگیر، یه وقت خدای نکرده اکسپت نمیشه باید بشینی گریه کنی :| یعنی میخوام بگم تا همین حد منفی نگرم من.

نگرانی هام خیلی زیاده اما سعی میکنم بهشون فکر نکنم و کارای مثبت انجام بدم. یعنی خب نهایتا همه چی به پول برمیگرده. اما خدا روشکر اینقدر خوشبخت هستم که به آینده فکر کنم تا حالم بهتر شه.

از بدبختی بقیه خوشحال نمیشم مسلما، اما کارگری که باید نون شب بیاره واسه زن و بچه ش و کارخونه ش ورشکست شده، یا کارگری که چندین ماهه حقوق نگرفته، یا کسی که ورشکست شده، یا کسی که بی هدف داره روزگذرانی میکنه، همه ی اینا شرایط بدتری هستن که منم میتونستم جاشون باشم و اینطوری خودمو دلداری میدم! چاره ای نیست!!



۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۲۰
آی دا

خب من تا حالا به چندین کامنت خصوصی عمومی یا حتی اینستاگرامی(مخاطبان مشترک وبلاگ و اینستام) برخوردم که میپرسن چه کتابایی می خونی.

خب فرزندانم، منم چیز زیادی نمی دونم. بعد خب بستگی داره واسه چی بخوای بخونی

مثلا یکی میخواد ایلتس بخونه، تو کتابفروشی ها قفسه ش پره از کتابای آیلتس.

یکی می خواد تافل هم بخونه همینطور

جی آر ای هم همینه.

بعد تالارای گفت و گو خیلی زیادن برای هر آزمون.

اما کلیاتش اینه که اول باید لغت بلد باشی طبعا، یعنی خودتو به یه سطح متوسطی برسونی، بعد بری رو اسکیل های دیگه کار کنی.

من سال های زیادی از زبان دور بودم. وقتی شروع کردم تقریبا میشه گفت همه چیز یادم رفته بود. حتی لغت های دبیرستان. 

علاوه بر مشاوره های آقای محترم، که گفت چی بخونم؛ از دو تا از دوستام هم پرسیدم که چیکار کنم

اونا گفتن ابتدا لغت.

من از کتاب 504 بدم میاد. حس خوبی بهش ندارم و کلا منو آزار روحی میده خوندنش :|

هیچ وقت هم نتونستم بیش از 3-4 تا درسش رو بخونم.

خلاصه که دیدم اوضاع خرابه، از کتاب بارونز شروع کردم و به شخصه واسه من خیلی کتاب سختی بود. بیش از اندازه سخت. شاید چون صفر ِ صفر بودم.

دیگه بارونز یه ذره سطح لغتم رو کشید بالا و همزمان ممرایز هم استفاده می کنم. گاهی هم جعبه لایتنر. که جفتش حوصله م رو سر میبرن.

در مورد بارونز هم اگه میخواین کرک و پرتون بریزه، برین لغت های تهش که مال ریدینگ هاشه نگاه کنین تا بفهمین چی میگم :)) حالا نمیدونم واقعا شاید واسه شماها آسون باشه، واسه من که نبود.

دیگه اینکه خواهر من باشی من هنوز تو همون مرحله لغتم در واقع. الانشم 600 تا لغت دور و برم همچین ریخته نگام میکنن. کلا هم چون آدمی ام که بی تمرکز درس میخونم، بازدهیم پایینه.

دیگه اینکه خلاصه ورای هر آزمون و یا چیز دیگری، به نظرم زبان خوندن خیلی خوبه. فکرو ورزش میده و حال آدمو خوب میکنه.

با پست های بعدی ما همراه باشید :))


۶ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۸
آی دا

در رقابتی تنگاتنگ با آقای محترم به سر می برم. قراره 504 رو از ابتدای تابستون شروع کنه (من از ریخت و قیافه 504 خوشم نمیاد و کلا نخوندمش). ایشون نظرش اینه که تو لغت های بیشتری بلدی، اما من به این صحبت هاش وقعی نمی نهم چون حس می کنم میخواد منو اغفال کنه کمتر بخونم :| اون همینجوریشم سخنرانی های تد رو گوش میده و کلا زبان اصلی کار میکنه، بعد به من میگه تو بهتر بلدی :/

یعنی یه همچین آدم پلیدی هستم که با اونم رقابت میکنم :)))


اینترنتم اوضاش خییییییلی خرابه. اینترنت نداشته باشم نمیتونم تمرکز کنم درس بخونم. واقعا نمیدونم مشکل از چیه.


۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۸
آی دا